گفته بود شهید میشوم
شهید حمید آزکات به روایت مادر و همسرش
سیدهکلثوم موسوی | خبرنگار
کمک حال نیازمندان و دوستانش بود. عضو مؤسسه خیریه «ماه منیر» بود و در جمعآوری کمک برای ایتام فعالیت داشت. خلاصه، زندگیاش را صرف یاری دیگران کرده بود. دختری 2ساله داشت که هر روز با بوسیدن روی ماهش انرژی میگرفت و از محلهاش در میدان ابوذر راهی محل کار میشد. حمید آزکات ۲۵خرداد 1404 از خانه بیرون رفت و دیگر بازنگشت. این افسر نیروی انتظامی در حمله رژیم صهیونیستی به ستاد فرماندهی تهران بزرگ ناجا به خیل شهدا پیوست.
دقیقههایی که به اندازه یک عمر میگذشت
فریده رحمانی، مادر شهید حمید آزکات، مانند دیگر مادران شهدا دلشکسته است اما اقتدار و صلابتش برای ماندن و زنده نگهداشتن یاد شهیدش برجاست. او از روزی که حمید رفت میگوید: «ظهر 25 خرداد بود. حمید گفت كه دلش گرفته، گفتم: برو بیرون دوری بزن شاید حالت بهتر شد. گفت: با اتوبوس میروم و برمیگردم. شب قبل خبر شهادت سردار باقری و دانشمندان هستهای را شنیده بودیم اما به خاطر آرامش درونی حمید، زیاد نگرانش نبودم.» او ادامه میدهد: «بعد از رفتنش چند بار تماس گرفتیم، اما جواب نداد. همسرم در مترو شنیده بود جوانی با گوشی حرف میزند و میگوید: «نمیتوانم بیایم فاتب را...» همین جمله کافی بود تا دلش بلرزد. مادر شهید از امیدی میگوید كه چند ساعت بعد به یأس تبدیل شد؛ «با خود گفتم پسرم شاید مجروح شده باشد. بیمارستانها را گشتیم، اما هیچ نشانی از حمیدم نبود. ساعتها در ترافیک ماندیم كه هر دقیقهاش به اندازه یک عمرگذشت.» صبح روز بعد خانواده را برای تشخیص هویت خبر میكنند. بانو فریده میگوید: «عکسها را که نشان دادند، خیلی با چهره حمید فرق داشت اما همه گفتند خودش است. نمیخواستم باور کنم. هنوز امید داشتم که خبر اشتباه بوده باشد. گفتند: چون مادرش به عكسها شك دارد، ببرید خودش ببیند... و من رفتم.»
دست و پایش را نتوانستند پیدا کنند
رحمانی وقتی به اینجای روایت میرسد، بغض میکند صدایش میلرزد و انگار در ناکجاآباد زندگی رها شده است؛ «وقتی صورتش را باز کردند چیزی دیدم که هیچگاه دلم نمیخواست ببینم. بچهام سوخته بود.... طفلک چیزی از بدنش مشخص نبود. همان جا حالم بد شد و مرا بیرون بردند. انگار در هوا معلق بودم، صداها را میشنیدم، ولی نمیفهمیدم. همهمه بود که دست و پایش را نتوانستهاند پیدا کنند... از همان لحظه حفرهای در دلم باز شد که هیچ چیز جای آن را پر نخواهد کرد. یادش بهخیر! هر شب ساعت8با همسر و دخترش به خانه ما میآمدند. آخرین بار حمید به پدرش گفت: مواظب دخترم باش!»
منش و اخلاقش دل همه را برده بود
رقیه میرزایی، همسر شهید، با صدایی آرام اما پر از اندوه از دلبندش اینطور تعریف میکند: «ما از طریق یک دوست برای ازدواج به هم معرفی شدیم. از همان لحظه اول منش و اخلاقش دل همه را برد. ازدواج کردیم و حاصل زندگی مشترکمان دختر 2سالهام نفس است که پدرش به او خیلی وابسته بود. حمید نه تنها در خانواده بلكه در بیرون خانه هم مهربان و کلا انساندوست بود. هر کمکی برای دیگران از دستش بر میآمد انجام میداد و خدمتکردن برایش لذتبخشترین کار دنیا بود.» رقیه از روزهای جنگ و اضطراب میگوید: «وقتی جنگ شروع شد، آرام و قرار نداشت و مدام نگران من و نفس بود و میترسید بلایی سرمان بیاید. شب قبل از شهادتش به شوخی گفت: من شهید میشوم و تو راحت میشوی. با گریه گفتم: کی با رفتن عزیزش راحت میشود؟ خندید و گفت: سربه سرت میگذارم اما واقعاً شهید میشوم.»
حامی ایتام بود
میرزایی به لحظههای بیقراری روز شهادتش اشاره میکند: «بیمارستانها را زیر و رو کردیم، اما غافل از اینکه حمیدجانم همان لحظه اول در محل کارش بعد از اصابت موشک شهید شده است.» هر گوشهای از خانه در نگاه رقیه یادگاری از حمید است؛ «عاشق کارهای فنی بود؛ از تعمیر موبایل گرفته تا نصب کابینت، کمد دیواری، دوربین و دزدگیر. هیچکاری را نیمهکاره نمیگذاشت. امکان نداشتکاری بگوییم و او انجام ندهد. برای یکی کولر درست کرده بود، برای دیگری دوربین نصب کرده بود، برای سومی لپتاپ خریده بود. عضو مؤسسه ماه منیر بود، برای ایتام کمک جمع میکرد. اهل رفتوآمد و صلهرحم بود.»