
مدافع حرم، شهید وطن
شهید آرش حضرتیپور جانباز شیمیایی بود

زهرا بلندی| روزنامهنگار
روز نهم جنگ درحالیکه هنوز صدای انفجار در خیابانهای شهر میپیچید، او مثل همیشه بیوقفه و بدون تردید آماده خدمتگزاری بود. صبحانهاش را به باغبان پارک بخشید و دقایقی بعد از ورودش به محل کار طی حمله موشکی به شهادت رسید. آرش حضرتیپور، پاسدار 32ساله که 8سال پیش در دفاع از حرم شیمیایی شده و طعم جانبازی را هم چشیده بود، نه فقط یک نظامی بلکه نماد نسلی بود که از کوچههای یافتآباد تا میدانهای مقاومت، باایمان زیست و 31خرداد به آرزویش یعنی شهادت رسید. روایت مادر و همسر شهید آرش حضرتیپور از روزهای جنگ، ایمان و دلدادگی خواندنی است.
از یافتآباد تا خط مقدم
اصالتاً تبریزی بود و 5سال بیشتر نداشت که همراه خانواده به تهران آمد و ساکن محله یافتآباد شد. مریم حسینپور مادر شهید حضرتیپور، با بیان اینکه او و همسرش همیشه همراه فرزندانشان آرش و آرمین در نمازهای جماعت و برنامههای مسجد الغدیر شرکت میکردند، میگوید: «از همان روزها، مسجد الغدیر محله یافتآباد برای آرش حکم سنگر را پیدا کرد. نوجوانیاش در پایگاه بسیج گذشت و جوانیاش در ناحیه مسلمابنعقیل سپاه محمد رسولالله(ص) شکل گرفت. 20سال بیشتر نداشت که وارد سپاه شد و خیلی زود به نیروی قدس پیوست. 24ساله بود که مدافع حرم شد و همراه شهید حاج قاسم سلیمانی به مأموریت سوریه رفت. 6ماه سوریه ماند و در همان مأموریت هم شیمیایی شد.» مادری که علاوه بر یک پسر شهید، همسرش هم در این میدان مقاومت مشغول است میگوید: «روزهای جنگ همه دوستان و آشنایان میگفتند جمع کنید بیایید تبریز! اما آرش بدون هیچ اضطراب و دلنگرانی میگفت مامان کاش ما شهید شویم! کجا برویم مامان؟ باید سرکارمان باشیم.»
باغبان صبحانه خورد، آرش پرواز کرد
همه اهل محل آرش را میشناختند، مدام دستش در کار خیر بود. برای یکی در مسجد سمعک گرفته بود، چند نفر را با هزینه شخصی در کمپ ترک اعتیاد بستری کرده بود، حتی همکارانش میگویند روز آخر وقتی همه در محوطه فضای سبز محل کار در حال خوردن صبحانه بودند، او به محض رسیدن متوجه حضور باغبانی میشود، صبحانهاش را به او میدهد و خودش ناشتا سر پست میرود.
همانجا دوستش به شوخی گفته بود آرش، با این کارهات تو آخر شهید میشی! و دقایقی بعد آرش شهید شده بود.
مادر لحظه شنیدن خبر شهادت پسرش را اینگونه شرح میدهد:«تازه آنژیوی قلب انجام داده بودم و همه از اعلام این خبر به من میترسیدند. ساعت یک ظهر یک نفر با همسرم تماس گرفت و گفت آرش به مأموریت رفته و یک بسته برای ما فرستاده. همسرم با آنها رفت و بعد از 2 ساعت همراه خواهرش به خانه برگشت و از حال زارشان فهمیدم که آرش شهید شده!»
باباییجونم اومد
«3روز قبل از شهادتش خوابهای آشفته دیدم و وقتی با دلهره خوابم را برای آرش تعریف کردم گفت خانم ما پشتمون به رهبرمون گرمه، نگران نباش!» مریم سرمستی، همسر شهید حضرتیپور، با بیان این مطلب، صبح شنبه 31خرداد را چنین روایت میکند:«پاهای پسر 2 سال و نیمهمان آرین را بوسید و ساعت 7صبح راهی شد. ساعت 8و 40دقیقه آرین با صدای انفجار از خواب پرید و گریه کرد. همانجا به دلم افتاد اتفاقی افتاده اما هیچ خبری از آرش نبود و خانوادهاش هم دلِ دادن این خبر را به من که عاشق آرش بودم نداشتند. ساعت 6عصر، 2نفر از بانیان مسجد الغدیر جلوی در خانه آمدند و خبر شهادتش را دادند. حالا من ماندهام و کودکی که هر بار صدای موتور میشنود، با ذوق میگوید باباییجونم اومدش. پاتوقمان حرم شاهعبدالعظیم و بهشت زهرا(س) بود. هر بار که سر مزار دوستان شهیدش میرفت، از جا ماندن خودش افسوس میخورد. آخر هم روز سالگرد ازدواجمان به آرزویش رسید.»