قصههای کهن

مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندرآمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت [مقام و بزرگی] اندیشه همی کردم. اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم./ناسزایی را که بینی بختیار/عاقلان تسلیم کردند اختیار/چون نداری ناخنِ درنده تیز/با ددان آن به که کم گیری ستیز/هرکه با پولادبازو پنجه کرد/ساعد مسکین خود را رنجه کرد/باش تا دستش ببندد روزگار/پس به کام دوستان مغزش برآر
گلستان سعدی