
خدا صدای مظلومیت بچهها را به گوش مردم رساند

زهرا افسر 2سالی است که در مدرسه شهید رحمانی شهرک شهید چمران به عنوان معلم حضور دارد. او در دومین روز از جنگ 12روزه، با قلبی آکنده از غم و خشم، در راهپیمایی عید غدیر خم شرکت کرد و با در دست گرفتن عکس 6 دانشآموز شهید مدرسهاش، تلاش کرد فریاد مظلومیت و بیگناهی کودکان را به گوش همه برساند. از رسانه های داخلی گرفته تا خارجی. ساعتی با او به گفت وگو نشستیم تا از شاگردش محیا نیکزاد برای ما تعریف کند.
مظلوم مهربان من
محیا نیکزاد، دختری آرام و ساکت بود و مثل همه بچهها دوست داشت به معلمش نزدیک شود. گاهی با بهانههای مختلفی پیش من میآمد. بسیار مظلوم و ساکت بود و همین مظلومیت او بیشتر از همه دلم را میسوزاند. مادرش عضو انجمن بود و کارهای کلاس را انجام میداد. محیا دختری بسیار ظریف بود و جثه کوچکی داشت، برای همین مادرش خیلی مراقب او بود؛ مرتب به مدرسه رفتوآمد میکرد تا حواسش به فرزندش باشد.
اجرای نمایش در مدرسه
محیا بسیار خجالتی بود، سعی کردم در نمایش و تئاتر از او استفاده کنم تا اعتمادبهنفسش بیشتر شود. در نمایش «زاغ و قالب پنیر» نقش زاغک را بازی و خیلی خوب اجرا کرد. بسیار خوشحال بود و مادرش میگفت مرتب تمرین میکند. آن نمایش را حتی در مراسم مدرسه هم اجرا کردند.
شوق ماندگار
بچهها داشتند بازی میکردند و درس ما درباره سنگها بود. کاردستی درست میکردند و من از آنها فیلم میگرفتم که ببینم چقدر درس را یاد گرفتهاند. محیا کاردستیاش را درست و سرش را بلند کرد و با اشتیاق به من نشان داد و گفت: «خانم، خوبه؟» هر وقت این بچه به یادم میآید، این صحنه در ذهنم نقش میبندد.
اولین خبر شهادت
خانه ما کمی از شهرک فاصله دارد. نیمهشب بود که با صدای انفجار از خواب پریدیم. مهمان هم داشتیم. تلویزیون را روشن کردیم و فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. مادر محیا نماینده اولیای کلاس من بود، ارتباط نزدیکی با هم داشتیم. بسیار حواسجمع بود و ارتباط خوبی با همسایهها داشت. به او پیام دادم: «خانم نیکزاد، چه خبر شده؟» جواب نداد. زنگ زدم، باز هم جواب نداد. من و پسرم ساعت ۶ صبح به سمت شهرک رفتیم. راهها بسته بود. بالاخره فهمیدم در جستوجوی بچهاش است و با گذشت چند ساعت از ریختن آوار، هنوز پیدایش نکرده. در دلم غوغایی بود. مدام از خودم می پرسیدم، چرا اول از همه به خانهها حمله کردهاند؟ از جان مردم چه میخواستند؟ چرا به اتاق خوابها و جایی که بچهها خواب بودند حمله کردند؟ کم کم خبردار میشدیم که فلانی شهید شده، فلانی زیر آوار مانده، پیکر فلانی پیدا نیست و اولین کودکی که خبر شهادتش آمد، محیا بود.
شبیخون زدند
پر از سردرگمی، گیجی، استرس و اضطراب بودم. مگر باورکردنی بود؟ وقتی فهمیدم دختر کلاس من هم شهید شده، پر از خشم شدم؛ دزدی وحشی به من شبیخون زده بود و کسی را برده بود که با او رابطه عاطفی عمیقی داشتم (گریه امانش را بریده...) بچهای که در خواب بود را با موشک زدند. مگر جثه یک کودک0 1ساله چقدر هست. بعد همینها ادعای حقوق بشر و نجات بشریت میکنند؟ در کجای حقوق بشر نوشته شده که کودکان را برای حفظ خودشان بکشند؟ مگر نظامی بودند؟ ما سالها در روضههای امام حسین(ع) از مظلومیت حضرت علی اصغر(ع) و تیر 3 شعبه حرمله و از حضرت رقیه(س) شنیدیم، برای همین محرم سال 1404 برای همه ما رنگ و بوی دیگری داشت و کسانی که بچه های ما را در خواب کشتند حرملههای زمانه هستند.
آخرین دیدار
آخرین باری که محیا را دیدم روز تحویل کارنامه ها به خانوادهها بود. با دوستش حنا آمده بود. هم خودش و هم مادرش نسبت به نمرات حساس بودند و مادر محیا خیلی زحمت میکشید تا دخترش در درسهایش فرد موفقی باشد. خدا را شکر از نتایج کارنامه راضی و خوشحال بودند.
فریادی که از سکوت برخاست
شب عید غدیر،در واقع دومین شب حمله رژیم صهیونیستی، ویدئویی در فضای مجازی دیدم که نتانیاهو گفته بود میخواهم مردم ایران را نجات دهم. من که از غم رفتن بچه ها بسیار اندوهگین بودم با دیدن این کلیپ خشمم از دشمنان چند برابر شد. آنقدر عصبانی بودم که احساس میکردم با دست خالی هم میتوانم نتانیاهو را بکشم. عکس بچههای شهید شده مدرسه شهید رحمانی را به پسرم دادم تا پرینت رنگی بگیرد. بعد روی مقوا چسباندیم و صبح روز عید غدیر با همان عکس بچهها به راهپیمایی رفتم. اصلاً نمیدانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. فقط میخواستم مردم ببینند که اینها ادعا میکنند فقط نظامیها را میزنند، اما در اولین حرکت، بچهها را در خواب زدهاند. وقتی این کار را کردم، نمیدانستم چه تأثیری خواهد گذاشت. اما لحظهای در انجام این کار تردید نکردم، البته وجودم پر از نگرانی بود قبل از رفتن دعا کردم و گفتم: خدایا، هرچه تو بخواهی همان میشود. واکنش های مردم جالب بود. بیشتر مردم با گریههای من گریستند و سعی کردند دلداریام بدهند.