مسعود میر؛ روزنامهنگار
لابد باید مثل جوجه اردک زشت بود که از سیرچ با حسرت و آرزو خودت را برسانی به اودلاجان تهران. شاید هم تخیلات کودکانه بهانه این رسیدن بوده که آقامعلمی که بساط زندگی خانوادگیاش را در خانه نقلی ته بنبست روبهروی مدرسه بَدِر پهن کرده بود، در شبانهها بالاخره مجید را به دنیای قصهها آورد. خودش میگوید باید بر سر در اتاق طبقه بالای خانه قوطیکبریتی اودلاجان یک تابلو نصب کنند و رویش بنویسند زایشگاه مجید. بعد هم با همان خنده ریز دستی به سر کممویش میکشد و میگوید: «در همین اتاق هرشب مشغول بودم و بالاخره قصههای مجید را نوشتم.»
آنسوی دیگر قصه را باید از پنجره مرد اردیبهشتی اودلاجان دید زد؛ آقامهندسی که همه فکر و ذکرش محله خواستنی و پررمزوراز کودکی تا امروزش بوده و هست. بهروز مرباغی از پاییز سال قبل به شهرداری و عشاق قصه و البته هوشنگ مرادی کرمانی قول داد تا خانه کوچک آقای نویسنده را بدل کند به خانه قصه و حالا دیگر تا تحقق این رؤیا برای ما و البته خالق قصههای مجید و آقای مهندس عاشق اودلاجان یک گام دیگر بیشتر باقی نمانده است. چهکسی فکرش را میکرد خانهای که 27سال در تملک هوشنگ مرادی کرمانی بود و در بافت زولبیایی محله پیر تهران از یادها و نظرها دور مانده بود، قرار است در همین فصل بهار به پاتوق و کتابخانه و البته محفل آشنایی با خالق قصههای مجید بدل شود؟ چهکسی فکرش را میکرد که اودلاجان زایشگاه مجید باشد؟
اودلاجان زایشگاه مجید
در همینه زمینه :