سرلشکری که چاکر سربازش شد
حاج قاسم همینطور که در اوج گرما و زیر نور گرم خورشید برای مردم حرف میزد، اشارهای کرد به حضور سربازان از شهرهای دور و نزدیک برای کمک به سیلزدهها. بعد از سخنرانی حاجی دست سرباز جوانی را گرفتم و نزدش رفتم و گفتم حاج آقا این سرباز هم از زابل برای کمک به ما آمده است. خیلی جالب بود که سردار این سرباز را در آغوش گرفت و گفت: من مخلصتم. من چاکرتم. سرباز از ذوق قرار ایستادن روی پاهایش را نداشت. باورش نمیشد یک شخصیت با درجه سرلشکری به او که سربازی بیش نبود، اینگونه محبت و مهربانی کند. البته این تنها خاطره از بزرگی و منش سردار نبود. در انتهای سفر سردار وقتی از فرمانده سپاه شوش دعوت کرد برای گرفتن عکس یادگاری نزدمان بیاید و او با مناعت طبع نپذیرفت، به حاج قاسم گفتم: ایشان فرمانده سپاه ما هستند، اما همیشه در حاشیه کار میکنند و بیسرو صدا. سردار دلها نگاهی پدرانه به این فرمانده کرد و گفت: من مخلصشم، چاکرشم. بعد هم آقای ایمانی را بغل و خداحافظی کرد.