• یکشنبه 25 آذر 1403
  • الأحَد 13 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 15
پنج شنبه 22 آذر 1403
کد مطلب : 242985
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/8qj0g
+
-

گفت‌وگو با یونس فیضی، جانباز جوانی که 2 پا ندارد، اما در سال‌های اخیر برای نجات جنگل‌ها فداکاری کرده است

«نمی‌توانم»در دایره لغات من نیست

گزارش
«نمی‌توانم»در دایره لغات من نیست

لیلا شریف- روزنامه‌نگار

قهرمان‌ها در تصور خیلی‌ها با شکل و شمایل خاصی ترسیم می‌شوند، غافل از اینکه بسیاری از قهرمان‌ها میان همین مردم عادی نفس می‌کشند و در بزنگاه‌های مختلف مسیری را انتخاب می‌کنند که برای کمتر کسی قدم‌زدن در آن مسیر قابل تصور است. یونس فیضی، جوان دهه شصتی اهل پیرانشهر یکی از همین قهرمان‌های ایران است که با وجود از دست‌دادن پاهایش به‌دلیل انفجار مین‌های باقیمانده از زمان جنگ، در میدان حفاظت از وطن نقشی متفاوت را برعهده گرفت. فیضی با وجود این جانبازی در تمام موقعیت‌هایی که محیط‌زیست کشور نیاز به ناجی دارد، خود را با هر سختی به نقطه مورد نظر می‌رساند تا جان طبیعت را از گزند حفظ کند. این فداکاری و از خودگذشتگی منحصر به فرد یونس فیضی بهانه‌ای شد تا با او درباره روزگاری که پشت‌سر گذاشته و تلاش‌هایی که برای زنده‌نگه‌داشتن امید به‌عنوان یک جانباز انجام داده است، گفت‌وگو کنیم.

شما مدت‌هاست که به یک نماد برای حفاظت از جنگل‌های وطن تبدیل شده‌اید و با وجود نداشتن 2پا از هیچ تلاشی دریغ نکرده‌اید. برای بسیاری سؤال است که شما به‌عنوان یک دهه شصتی چطور جانباز شدید؟
من 6سالم بود و با پسرعموهایم در حاشیه شهر بازی می‌کردم. مین به‌جا مانده از جنگ با سیلاب به حاشیه شهر حرکت کرده بود که یک دفعه پسرعموهایم روی آن رفتند. ترکش‌های انفجار به من برخورد کرد، از هوش رفتم و اصلا نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد. وقتی به‌ هوش آمدم، فهمیدم که پسر‌عموها و دختر عمویم شهید شده‌اند. آنها 10، 12و 8سال سن داشتند و من پاهایم قطع شد.

شما کارهایی را انجام می‌دهید که یک فرد سالم به سختی آن را انجام می‌دهد. این روحیه از کجا نشأت می‌گیرد؟
من چون در کودکی به این مشکل دچار شدم، از همان دوران به‌خودم قول دادم که هیچ وقت به‌خاطر معلولیت، بی‌خیال کاری نشوم. وقتی دوستانم به کوهنوردی می‌روند، تا به حال نشده است که من بگویم حوصله ندارم و به کوه نروم. «نمی‌توانم»در دایره لغات من نیست. من یک پسر دارم که همیشه به او می‌گویم، هیچ‌وقت نباید بگویی نمی‌توانم. او را از 3سالگی با خودم کوهنوردی می‌برم. در واقع آن روزی که از بیمارستان مرخص شدم و خانه آمدم، پاهایم زخمی بود. رفیق بچگی‌هایم که الان هم بعد از 37سال با هم دوستیم، به خانه‌مان آمد، گفت بیا و برای بازی فوتبال بیرون برویم. من هم از جایم بلند شدم و با دوستانم رفتم.

تا به حال تصمیم گرفته‌اید که برای راحتی‌تان سوار ویلچر بشوید؟
نه. حتی یک‌بار هم به این موضوع فکر نکرده‌ام. خیلی‌ها به من گفتند که روی ویلچر بنشینم، حتی از بنیاد‌شهید به من پیام دادند که بیا ویلچرت را تحویل بگیر. آخر سر یک روز حضوری رفتم و نامه‌ای را امضا کردم که خودم ویلچر نمی‌خواهم.
من هیچ وقت جلوی سختی‌ها سر خم نکرده‌ام. یادم هست که 16ساله  بودم و به باشگاه بدنسازی می‌رفتم، اما مربی باشگاه من را قبول نکرد. گفت که وزنه ممکن است روی سرت بیفتد و خطرناک است. من همانجا به خانه برگشتم، با تنه درخت برای خودم وزنه درست کردم و تمام تلاشم را کردم که از دوستانم عقب نمانم.

چه کسانی به شما کمک کردند که از آن دوران عبور کنید و ناامید نشوید؟
همان دوست قدیمی‌ام، مسعود. او خیلی کمکم کرد. هر جایی می‌رفت، من را با خودش می‌برد. حتی با دوستانم فوتبال هم می‌رفتم. من وقتی هنوز پاهایم پانسمان بود، در همان سن کم با دوستانم به کوچه رفتم تا بازی کنم. هیچ وقت نگذاشتم که دوستانم به من بگویند که چون پا ندارم، نمی‌توانم به جایی که آنها می‌‌روند، بروم.
بخش اعظم این سبک زندگی مربوط به روحیه‌ام می‌شود. در این بین خانواده‌ام هم خیلی از من حمایت کردند. پدر و مادرم از همان بچگی من را تشویق می‌کردند که در خانه نمانم و بیرون بروم. الان هم طوری با من رفتار می‌کنند که انگار این نقص را ندارم. پدرم با من مثل بچه‌های دیگر رفتار می‌کرد و مثلا موعد آبیاری باغ که می‌رسید، می‌گفت یونس برو به باغ رسیدگی کن. همه خانواده این سبک زندگی‌ام را تشویق می‌کنند.

و بعدها با این شرایط یک ازدواج موفق داشتید که حاصل آن سه فرزند است.
در یکی از عروسی‌های آشنایم، خانم‌ام را دیدم و با هم ازدواج کردیم. من برای اینکه خانواده همسرم را راضی کنم، 7سال جنگیدم. به‌خاطر اینکه پا نداشتم، موافق ازدواج ما نبودند. آخرین باری که خواستگاری رفتم، بالاخره خانواده‌ام توانستند آنها را راضی کنند. حاصل این ازدواج 3فرزند است که بزرگ‌ترین آنها 9ساله و کوچک‌ترینشان 2ساله است.

نگاه همسر و بچه‌هایتان به شما چگونه است؟ همانطور که خودتان باور دارید، این نقص برایتان محدودیت حساب نمی‌شود، همسرتان هم این نگاه را دارد؟
همسرم همیشه همراه من است. روزی نبود که حس کنم همراهم نیست. بچه‌هایم هم کاملا همفکر من و مادرشان هستند. پسر بزرگم که 9ساله است، اگر کسی به او بگوید بابات پا ندارد، با او برخورد می‌کند. به قدری از من حمایت می‌کند که کسی در مدرسه هم جرأت ندارد، به‌خاطر این نقص عضو حرفی بزند. من این دمپایی‌ها را دستم می‌کنم و راه می‌روم، اگر این دمپایی دم در باشد، پسرم اجازه نمی‌دهد که کسی این دمپایی‌ها را پایش کند. پسرها و دخترم خیلی حواسشان به من است و اجازه نمی‌دهند که کسی به من ترحم یا بی‌احترامی کند.

شما بارها برای خاموش‌کردن آتش به جنگل‌های ایران در مناطق مختلف رفته‌اید، برای بسیاری این سؤال ایجاد شده که چطور فردی که خودش به‌دلیل انفجار مین جانباز شده است، برای خاموش‌کردن آتش اقدام می‌کند و جان خود را به خطر می‌اندازد؟
من یک خاطره به شما بگویم تا شدت علاقه من به وطن را متوجه شوید. پسر بزرگم به‌خاطر حادثه‌ای تحت عمل قرار گرفت. آن روز که در اتاق عمل بود، من در اتاق انتظار نشستم و در فضای مجازی می‌چرخیدم که دیدم جنگل‌های اورامانات آتش گرفته و حیوانات بیچاره هم مجروح شده‌اند. همان لحظه تصمیم گرفتم که برای کمک بروم. وقتی پسرم از اتاق عمل بیرون آمد، به دوستم زنگ زدم و قرار شد با هم برویم.

فاصله محل زندگی شما تا اورامانات چقدر بود؟
600کیلومتر راه بود، تا حالا هم آنجا نرفته بودم، اما با دوستم تصمیم گرفتیم برویم. وقتی به خانم‌ام گفتم، سریع راضی شد. باور کنید اگر پسرم مریض نبود، همسرم هم می‌آمد.
خلاصه خودمان را به ثلاث باباجانی رساندیم، شب رسیدیم، از اهالی پرسیدیم که آتش کجاست. آنها بالای کوه‌ها را به ما نشان دادند. با هزار دردسر و بعد از 3ساعت پیاده‌‌روی به سمت آتش رفتیم تا فردا عصر با آدم‌هایی که آمده بودند، کار کردیم و شب دوباره برگشتم به پیرانشهر.

گفتید که بعضی حرف‌ها در فضای مجازی ناراحت‌ات می‌کند، درباره آن توضیح می‌دهید؟
بله! بعضی‌ها درنظرات اینستاگرام به من می‌گویند که تو خودنمایی می‌کنی، حتی بعضی از هم‌محلی‌ها هم این حرف را به من می‌زنند، چون جانبازان جنگی شبیه من در محله ما زیاد هستند اما به جان بچه‌ام قسم می‌خورم که این برای خودنمایی نیست و فقط می‌خواهم به افراد معلول بگویم که اراده داشته باشید و با وجود سختی‌ها ناامید نشوید. ما هم می‌توانیم.

شما نشان دادید که در سخت‌ترین شرایط حتی زمانی‌که پسرتان در بیمارستان بود، برای کمک به وطن کم نگذاشتید، این حس وطن‌دوستی ناشی از چیست؟
هر کسی عاشق یک چیزی است، من اما عاشق وطنم و باید از آن محافظت کنم. برای من فرقی ندارد که کدام قسمت کشور نیاز به کمک دارد، همیشه آماده‌ام تا وطن را حفظ کنم. اگر کسی به وطن وفا نکند، برای خانواده خودش هم ارزش قائل نیست.

در ماه‌های گذشته به‌خاطر حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به غزه و بعد لبنان و حالا سوریه، صدها کودک کشته و مجروح شدند. شما به‌عنوان فردی که در 6سالگی از سلاح‌های باقیمانده جنگ تحمیلی، زخم خوردید، نگاهتان به این موضوع  چگونه است؟
از این اتفاقات خیلی ناراحت می‌شوم. هر روزی که خبرها را می‌خوانم و می‌فهمم که چقدر بچه شهید شده‌اند، قلبم از جا کنده  می‌شود و از زندگی بیزار می‌شوم. این بچه‌ها خیلی بی‌گناه هستند. باید به این مردم کمک کرد تا دوام بیاورند.

مکث
قله دماوند را فتح کردم

«انسان نیاز دارد که به دل طبیعت بزند. اگر این نیاز نباشد، دلیلی برای رفتن به طبیعت وجود ندارد. پس نباید اجازه دهیم که طبیعت ایران نابود شود.» یونس با گفتن این عبارت می‌گوید: «من کوهنورد هستم و توانستم قله دماوند را فتح کنم. سال گذشته تصمیم گرفتم که قله دماوند را فتح کنم و بعد آن را عملی کردم. وقتی به کوه می‌روم، صدای بلبل، کبک و دیگر پرندگان را می‌شنوم، صدای آب می‌آید و وقتی زیر سایه درختان می‌نشینم، حس خیلی خوبی دارم.» او یادآور می‌شود: «2سال پیش تصمیم گرفتم قله دماوند را فتح کنم و فقط 100متر مانده بود که به این موفقیت دست پیدا کنم، اما نشد. سال گذشته دوباره تصمیم گرفتم که قله دماوند را فتح کنم. پدر، مادر و همسرم سعی داشتند مرا از این کار منصرف کنند. آنها اصرار کردند که برای رسیدن به قله دماوند تلاش نکنم. من هم گفتم می‌روم یا می‌میرم یا پیروز می‌شوم. خدا را شکر دفعه دوم موفق شدم به قله دماوند برسم و با سربلندی به خانه برگشتم.»‌


 

این خبر را به اشتراک بگذارید