آن مرد گدا خودِ من بودم
روزی مرد جوانی نشسته بود و با همسرش غذا میخورد و پیش روی آنها مرغی بریان قرار داشت. در این هنگام گدایی به خانه آنها آمد و چیزی خواست. جوان از خانه بیرون آمد و با خشونت تمام، مرد گدا را از در خانه راند. مرد محتاج هم راه خود را گرفت و رفت. پس از مدتی چنان اتفاق افتاد که همان جوان، فقیر و تنگدست شد و همسرش را هم طلاق داد. زن هم بعد از او با مرد دیگری ازدواج کرد.
از قضا روزی آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا میخورد. مرغ بریان پیش روی آنها بود، ناگهان گدایی در خانه را به صدا درآورد و تقاضای کمک کرد.
مرد به همسرش گفت: «بلند شو و این مرغ بریان را به این مرد نیازمند بده!»
زن از جا بلند شد و مرغ بریان را گرفت و بهسوی در خانه رفت، ناگهان مشاهده کرد مرد فقیر، همان شوهر اول اوست، مرغ را به او داد و با چشم گریان برگشت!
شوهرش علت گریه همسرش را پرسید.
زن گفت: «این گدا، شوهر اول من است.»
سپس داستان خود را با مرد فقیر که شوهرش او را آزرده بود، بیان کرد.
وقتی زن حکایت خود را به پایان رساند، شوهر دومش گفت: «ای زن! به خدا سوگند، آن گدا هم خود من بودم.»
منبع: کتاب«ثمرات الاوراق» اثر ابنالحجه