• یکشنبه 10 تیر 1403
  • الأحَد 23 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 30
پنج شنبه 7 تیر 1403
کد مطلب : 228376
+
-

غافلگیری تابستانی

یادداشت
غافلگیری تابستانی

سیدسروش طباطبایی‌پور

ما معلم‌ها  هر جا که می‌رویم، یکهو یکی از دانش‌آموزان سال‌های دور یا نزدیک، سر راهمان سبز می‌شود‌ و معمولا از سر لطف، مسیرش را کج می‌کند و به سمت ما می‌آید و می‌گوید: «سلام آقا.... خوبین؟ من دانش‌آموزتون بودم.... اسم من رو یادتون هست؟»
البته از اقبال بد من، هر وقت که این اتفاق برایم رخ داده، در شرایط نارنجی، قرمز و حتی گاهی بنفش بوده ام و خلاصه اوضاع قاتی و پاتی شده.
نمونه‌اش، همین سفر اخیرمان. بعد از خاتمه یک سال تحصیلی، شال و کلاه کردیم و به همراه خانواده رفتیم به طرف استان گیلان. سر ظهر، یک ساعت مانده به رشت، قرار شد در جنگل سراوان اتراق کنیم. ما هم تا جایی که می‌شد، گاز دادیم و از جاده و صدا و آدم‌ها دور شدیم و آن‌قدر رفتیم و رفتیم که دیگر خیالمان راحت شد که حتی خرس‌ها هم پایشان به آنجا نمی‌رسد. خلاصه فقط ما بودیم و درخت‌ها و وزوز پشه‌ها. زیرانداز را پهن و چادر را برپا و خودمان را در میان نگاه به ابرها رها کردیم و با همسرجان و دخترجان، مشغول بگو بخند و بخور بخواب و انجام بازی‌ همیشگی شطرنج شدیم. وسط آن بازی حساس که همیشه هم با کل‌کل ‌همراه است، یکهو دخترجان، کلک مرا وسط بازی فهمید و کل جنگل را گذاشت روی سرش که تقلب کردی و باید از زمین و زمان و خرس‌ها و پشه‌های جنگل هم عذرخواهی کنی و خلاصه از او اصرار و از من انکار که یکهو، صدایی توجه ما را به‌ خودش جلب کرد.
همه سکوت کردیم، حتی پشه‌ها؛ اما صداهایی که به ما نزدیک می‌شدند، سکوت نکردند و آهسته آهسته فاصله خود را با ما کم کردند. صدای قلبم را می‌شنیدم که تاپ و تاپ می‌زد و می‌گفت «وسط این جنگل، کیه خدایا....؟» که یکهو از پشت بوته‌ها یک دسته جوان قبراق، بیرون پریدند و برای لحظاتی چشم در چشم هم شدیم و هر آنچه نباید بشود، شد! یکی از آن سه نفر، با صدایی دورگه و رسا، به طرف رفقایش نگاه کرد و گفت:« وای بچه‌ها.... آقای طباطبائیه...» وبه سمت من دوید و فریاد زد: «وای.... سلام آقا... خوبین.... شما کجا، اینجا کجا.... اسم من رو....»  حال خودم را نمی‌فهمیدم. از طرفی، از دیدن بچه‌ها خوشحال شده بودم و از سویی ناراحت، آن هم درست وسط بگو مگوی خانوادگی و جابه‌جایی زیرکانه وزیر و اسب و فیل و خلاصه کلک‌های پدرانه!  از ادامه ماجرا، چیز چندانی به ‌خاطر ندارم. فقط یادم هست با بچه‌ها هم چند دست شطرنج بازی کردیم؛ البته معلمانه و بدون کلک! و خوب یادم هست که وسط بازی، یکی از بچه‌ها رو به دخترم گفت: «درضمن، دختر خانوم، آقا معلم ما هیچ‌وقت کلک نمی‌زنه! تازه اگر هم بزنه، شما نباید جنگل رو روی سرت بذاری...» و خلاصه من آهسته آهسته عرق می‌ریختم و بخار می‌شدم و آب!



 

این خبر را به اشتراک بگذارید