• چهار شنبه 6 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 19 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 26
پنج شنبه 17 خرداد 1403
کد مطلب : 226847
+
-

درخت توت

معلم‌ها سر کلاس خیلی حرف می‌زنند و روزنامه‌نگارها، قلم و حالا ترکیبش، همین می‌شود که می‌خوانید. اینها برگی از یادداشت‌های روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامه‌نگار خط‌خطی.
سیدسروش طباطبایی‌پور
فردای قــهــرمـانی پرســپولیــس، توی حیاط مدرسه، پر بود از کری‌خوانی ریز و درشت بچه‌ها. انگار نه انگار که پای امتحان خردادی در میان بود و آزمونی برقرار و تعیین سرنوشتی.بچه‌ها چنان از ریزه‌کاری‌های بازی می‌گفتند که اگر با همین دقت، به کتاب درسی‌شان توجه می‌کردند، نمره 20 را روی هوا می‌زدند.
حضور من در حیاط مدرسه، البته باعث شد کلمات درشت، ریز شوند و ایما و اشاره‌ها حذف؛ اما کری‌ها همچنان برقرار بود و صداها، روی هوا. بچه‌ها توی سایه تنها درخت توت وسط حیاط حلقه زده بودند و برای هم شاخ و شانه می‌کشیدند و منتظر بودند تا امتحان شروع شود. واشقانی، تنها دانش‌آموز دارای معلولیت مدرسه هم روی ویلچر نشسته بود و با حرارت، از تیم محبوبش طرفداری می‌کرد. به طرفشان رفتم و مرا به حلقه آبی و قرمزشان راه دادند. یکی گفت: «آقا به خدا آفساید بود؛ ردخور نداره، از روی رد چمن ورزشگاه می‌شد فهمید...»؛ «بی‌خیال بابا... آفساید رو پر کرده بودن! به‌جای این حرفا، بازی‌کردن رو یاد بگیرین...»، واشقانی گفت: «ما بازی یاد بگیریم؟ اون‌وقتی که قهرمان آسیا شدیم ، تو کجا بودی جوجه؟...» سرفه بلندی کردم تا حضور مرا فراموش نکنند؛ اما انگار گوش‌شان به این حرف‌ها بدهکار نبود.
خلاصه داشت کار بیخ پیدا می‌کرد که پریدم وسط بحث و گفتم: «شنیدم بیشتر کارشناسا می‌گن گل، سالم بوده؛ خلاصه قهرمانی نوش جونشون!» سعید که کم‌کم داشت قرمز می‌شد، از دهانش پرید: «آقا خودم اونجا بودم، درست روی خط آفساید، خودم دیدم که ...» که نگذاشتم کلامش منعقد شود و گفتم: «بله!‌ چی فرمودین؟ شب امتحان، استادیوم تشریف داشتین؟» که یکهو همه ساکت شدند. سعید مِن‌مِنی کرد و با صدای لرزان گفت: «آ...قا... خب بقیه هم....»
همه به سعید، به چشم یک خیانتکار نگاه ‌کردند غیراز واشقانی! به واشقانی گفتم: «تو هم شب امتحان، استادیوم رفته بودی؟» از جوابش فهمیدم که خرابکاری کردم. واشقانی دستی به لاستیک‌های نازک ویلچرش زد و با بغض گفت: «ای آقا... مگه با این پا، ‌می‌تونم استادیوم برم؟ اونجا هم که اصلا برای معلولا مناسب‌سازی نشده.» برای لحظاتی حتی گنجشک‌های روی درخت توت هم سکوت کردند.
سعید سکوت را شکست و گفت: «غصه نخور واشقانی‌جان، اصلا فصل بعد، بازی استقلال و پرس‍پولیس، خودم کولت می‌کنم و می‌برمت استادیوم...» من و بچه‌ها شروع کردیم به تشویق سعید که یکهو واشقانی گفت: «نه بابا... اون‌وقت اگر استقلال ببره، پرتم می‌کنی پایین...» که همه زدیم زیر خنده. سعید که انگار یاد بی‌عدالتی‌های روزگار افتاده بود، فریاد زد که «اف بر روزگار» و پاهای ورزشکاری‌اش را محکم کوبید به تنه درخت توت که یکهو، تعدادی توت روی زمین ریخت.
بچه‌ها پخش زمین شدند و مشغول خوردن توت و گروهی هم هی بالا و پایین می‌پریدند تا شاید دستشان به توت‌های نوبرانه شاخه‌های بالادستی برسد. توجهم به واشقانی جلب شد که نه می‌توانست روی زمین بنشیند و توت بخورد  و نه می‌توانست روی پاهایش بایستد و دستانش را به توت‌های شیرین سرشاخه‌ها برساند. رو به بچه‌ها گفتم: «نامردا.... واشقانی رو دریابین. نمی‌خواد استادیوم ببرینش، لااقل بهش توت برسونین.» بچه‌ها به سمت واشقانی هجوم آوردند. یکی توت‌های توی دستش را به طرفش پرتاب می‌کرد و یکی دوباره به تنه درخت می‌کوبید تا شاید توت‌ها روی سر واشقانی هم بریزند. سعید که زیر چرخ‌های ویلچر واشقانی را گرفت و فریاد زد: «بیاین کمک... بیاین بلندش کنیم تا خودش توت بچینه...» وقتی به‌خودم آمدم تا بچه‌ها را از این کار منصرف کنم، واشقانی و ویلچرش، توی آسمان تاب می‌خوردند و توت‌ها چیده می‌شد و کام بچه‌ها شیرین.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید