قصههای کهن
دوراندیشی ازهرِ خر
گفتهاند که عمر و ابن لیث یک چشم داشت. چون امیر خراسان شد روزی به میدان چوگان رفت تا گوی بزند. او سپهسالاری داشت که او را «ازهرِ خر» میخواندند. ازهر آمد و افسار اسب او را گرفت و گفت: «نمیگذارم گوی بزنی.»
عمرو گفت: «تو خود چوگان میزنی آن وقت من نزنم؟»
ازهر گفت: «نه.»
عمرو پرسید: «چرا؟»
ازهر گفت: «زیرا هر دو چشم ما سالم است. اگر هنگام چوگان زدن دست بر قضا گوی به یک چشم ما اصابت کند، یک چشم دیگر داریم که با آن ببینیم ولی تو فقط یک چشم سالم داری. اگر تصادفا گوی به این چشمت بخورد باید با امیری خراسان وداع کنی.»
عمرو گفت: «با همه خری خود راست میگویی. قبول کردم که دیگر تا زندهام چوگان نزنم.»
قابوسنامه - عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر
در همینه زمینه :