
7 نما از زندگی کارمندی مغموم

1- فکرش را هم نمیکردم اوضاعم چنین شود. بعد از 23 سال سگدوزدن و جانکندن هنوز هشتم گرو نهم است. از آن دغلهای نالهکن نیستم که داشتههایم را پنهان کنم. یک ماشین دارم؛ از این وطنیها که بهش میگویند خودروی ملی. به سر و صدای داخل اتاق و هرازگاهی خرجروی دستم گذاشتنهایش خو گرفتهام. آپارتمان هم دارم، 65متری و معمولی. همین که دو سه میلیون پول پشت دستم باشد کلاهم را بالا میاندازم. یک وقت ناخوشیای چیزی یا از اقبال برگشتهام خرجی در مخیله نیامده از آسمان تالاپی میافتد تو دامن آدم. این جور وقتها هم فقط با پول است که میشود خلاص شد. با جیب خالی ولمعطلیم. من به دو سه میلیون پشت دست داشتنهم راضیام. و الا باید ماشین لکنته را فروخت. آجر خانه را هم که نمیشود گاز زد.
2- 23 سال است در ادارهای کار میکنم و جان میکنم که با ما قراردادهای 89روزه میبندند. در جایی که کار میکنم 1723 نفر دیگر هم مشغولند. از این تعداد حدود 1319 نفر کارمند رسمیاند و باقی قراردادی. من هم جزو آن قراردادیها هستم. نام اداره ما «شرکت برنامهریزیهای خاص» است. ما نه برنامهریزی داریم و نه کارهای خاص انجام میدهیم. اصل ماجرا هم اینجاست که کارها را به همان شیوه نصفه و نیمهاش همان قراردادیهای 89روزه به سرانجام میرسانند و باقی خیالشان از هفتدولت آزاد است و اصل دیگر هم اینکه هر وقت اراده کنند میتوانند لنجارهمان را بگیرند و پرتمان کنند بیرون. دستمان به جایی بند نیست.
3- سال گذشته پسر بزرگم را مدرسه غیرانتفاعی ثبت نام کردم. یکی از آن دولتیهایش نزدیک خانهمان بود که اگر آنجا مینوشتماش بعید نبود دو سه سال دیگر سر بگومگویی جزئی برایم تیزی بکشد. آیندهنگری کردم و پول دادم. هرچی پسانداز داشتم دادم برای ثبت نام. نقره داغ شدم. کمرم خرد شد. امسال نشد دوباره همان مدرسه ثبت نامش کنم. یعنی پولی در کار نبود. قید تیزیخوردن در آینده را زدم و راه مدرسه را نزدیک کردم.
4- امسال پسر کوچکترم هم باید برود کلاس هفتم. از پیش از نوروز با کلی وام و مساعده و تتمه پسانداز حقوق سال گذشته تو کلاسهای تقویتی ثبت نامش کردم که در آزمون نمونه دولتی قبول شود. امتحان نمونه دولتی را بعد از نوروز لغو کردند. افتادم دنبال ثبت نام برای مدرسهای به دردخور. باید کاری میکردم که دستکم اگر تیزی میخوردم از پسربزرگ، پسر کوچک مرهم زخم میشد. با التماس رفتم سراغ یکی از نمونهدولتیها. کلی مدرک گرفتند برای پیشثبتنام. کپی همه آن چیزهایی که فکرش را میکنید بردم مدرسه. لوحهای قهرمانیاش در رشتههای هندبال، والیبال و شنا را هم بردم. سه تا از لوحها برای شناست. از آن شناگرهای ماهر است. گرچه تا همینجایش که 6 سال و نیم است میرود شنا، چیزی حدود 20میلیون تومان سلفیدهام. خیلیها میگویند بیفایده است بدو بدو کردنم برای ثبت نام در نمونه دولتی. باید پول بدهم بفرستماش غیرانتفاعی تا تیزیکشهای خانهام زیاد نشوند. غیرانتفاعی از 8میلیون شروع میشود و سر میزند به فلک.
5- دیروز از استخری که پسر کوچکم را میبرم برای آموزش شنا زنگ زدند. مربیشان گفت از آن شناگرهای قابل است و باید حتما بیاید توی تیم اصلی استخر. ذوق کردم. گفتم خدا عوضتان بدهد. کلی صغرا و کبرا چید. بعد گفت که ورودی تیم را باید بپردازم. گفتم: چقدر؟ گفت: 5 میلیون. گفتم: تومن یا ریال؟ گفت تومن.
6- امروز یکی از روزهای گرم تیرماه است. در خانه نشستهام و بادی هم از پنجره تو نمیآید. من و باقی قراردادیهای ادارهمان هنوز حقوقماه گذشتهمان را نگرفتهایم. کولر را خاموش کردهام که پول برق زیاد نیاید. پول شده است همه زندگی. به خاطر همین است که آدم ها با هم مسابقه پولدرآوردن گذاشتهاند.
7- به فکر اینم که هرچه دارم و ندارم بفروشم و بروم. کجا میخواهم بروم نمیدانم. فقط ماجرا این است که باید 45سال خاطراتم را زیر پا لگد کنم، چمدان تنهاییام را ببندم و راه بیفتم در جادهای که میدانم در این سن و سال جز سیاهی پایانی برایم ندارد. این است روزگار من.