![مهمانی در بهشت](/img/newspaper_pages/1402/10-dey/06/farhang/19-02.jpg)
مهمانی در بهشت
کانکس گوشه قطعه 27شهدای تفحص، محل میزبانی از مهمانان شهید علیرضا رضا شهبازی است
![مهمانی در بهشت](/img/newspaper_pages/1402/10-dey/06/farhang/19-02.jpg)
رابعه تیموری-روزنامهنگار
حاجمصطفی دیروز همهچیز خریده؛ نان، روغن، بادمجان و ...، زحمت آوردنشان تا کانکس را هم کشیده است. مادر این هفته برای مهمانان رضا خوراک گوجه بادمجان پخته است. توی سفره صبحانه هم پنیر و مربای به گذاشته، با نان بربری تازه. مهمانان رضا کم نیستند. بسیاری از آنها هر هفته به مادر سر میزنند و یک دل سیر با هم اختلاط میکنند، توی همان کانکس سفیدرنگی که مسئولان بهشت زهرا(س) در همسایگی مزار رضا برای مادر ساختهاند. دل مادر به همین اختلاطها و یاد رضا خوش است، ولی حاجمصطفی هیچوقت و با هیچکس از رضا حرف نمیزند، فقط شب که همه خوابند با لهجه لریاش برای رضا میخواند و آرام و بیصدا میگرید.... حاج مصطفی آنقدر برای شهدا تابوت درست کرده که انگشتهایش سابیده شدهاند. حاجمصطفی نجار است.
خدا 2 دختر سالم و صالح به او و حاجمصطفی بخشیده بود. مادر ناشکر نبود، ولی دلش یک پسر هم میخواست، مثل پسر امام رضا(ع)، خوب و باخدا.
یک روز وسط برف چله زمستان رفت جلوی سقاخانه امام غریب و حرف دلش را بهخودش گفت. ضامن آهو هم حاجتش را روا کرد..
نوروز سال بعد یک پسر کاکلزری توی دامن مادر بود. برایش گوسفند قربانی کردند و اسمش را گذاشتند علیرضا، علیرضا شهبازی. البته مادر دلش میخواست رضا صدایش کند. هر روز که رضا قد میکشید، دل مادر بیشتر برایش غنج میرفت. همین که نخستین دندان رضا نیش زد، مادر از ذوقش گوسفند قربانی کرد. وقتی هم میخواست مدرسه برود باز هم برایش قربانی کرد. تا پشت لبش نرمه مو سبز شد باز هم گوسفند قربانی کرد. آخر رضا همان پسری بود که مادر آرزویش را داشت، باادب، باتربیت و مومن. از آنها که به فکر همه هست و اگر یک سیب دارد با بقیه نصف میکند. اما این خوب بودن رضا به دل مادر حسرت میگذاشت، هر چه مادر برایش لباس نو میخرید به شب نرسیده به تن بچههای ندار محل میپوشاند.
پسر مادر تپل بود و خوش خوراک
وقتی کلاس سوم راهنمایی بود آن پیراهن چهارخانه را برایش خرید و چقدر به او میآمد، ولی همان را هم نپوشید و بهانه آورد: «با این گردنم خیلی معلوم است، خجالت میکشم.» آخر رضا تپل شده بود! رضا همه غذاها را دوست داشت و ماهی، ماکارونی و آش دوغ را از همه بیشتر، ولی تا مطمئن نمیشد غذا حلال است، لب نمیزد. مادر هر چه او دوست داشت برایش میپخت. حاجمصطفی هر هفته به شمال میرفت و برای رضا ماهی میخرید، دکتر گفته بود نرمی استخوان دارد و باید ماهی زیاد بخورد. شبهایی که رضا به هیئت میرفت، تا برگردد، مادر چشم روی هم نمیگذاشت. همان نیمه شب برایش ماهی سرخ میکرد، جلویش میگذاشت و میگفت:«رضا با دوچرخه آمدهای، گرسنه شدهای مادر.»
به شرط دامادی
وقتی رضا 12سالش بود، دوران جنگ تحمیلی به آخر رسید، اما دل مادر آرام نمیگرفت و احساس میکرد روزی وقتی رضا بیخبر بهدنبال آرزویش میرود...رضا از دانشکده علوم و فنون پیاده فارغالتحصیل شده بود و در گروه تفحص شهدا خدمت میکرد، ولی هر وقت مادر درباره کارش پرسوجو میکرد، فقط میگفت من خادم شهدا هستم. مادر و خواهرها آرزو داشتند دامادی رضا را ببینند، اما گوش رضا به حرفشان بدهکار نبود، تا اینکه یک روز خودش آمد و گفت باید برای من بروید خواستگاری. انگار دنیا را به مادر دادند. ولی مادر نمیدانست سردار همدانی که فرمانده رضا بوده، شرط گذاشته تا زن نگیری، نمیتوانی در تفحص شهدا شرکت کنی. رضا همهچیز را به عروس گفت، ولی او به رضا نه نگفت. هر وقت رضا برای عملیات میرفت مادر بدرقهاش نمیکرد، انگار میخواست بداند فقط برای خوشحالی او به دوریاش رضایت داده است. ولی آن روز عجیب در سال 80 خودش هم نفهمید چرا دنبال رضا از خانه بیرون دوید تا رفتنش را تماشا کند، پسر مادر چقدر رشید و خوش قد و بالا شده بود... چهلم رضا که شد، مادر رفت زیارت امام رضا(ع)، آن روز هم برف میآمد. جلوی سقاخانهاش ایستاد و گفت
یا امام رضا(ع) خوب رضایی دادی و در راه خوبی هم رفت، مثل جوادت ٢۵ساله شد و رفت......