مصور
امیدی که زنده ماند
هر سال 5 دیماه که میشود بازدلش میلرزد. یاد آن زلزله خانه خراب کن که میافتد باز زانوهایش بیجان میشود. امید ماند و یکدنیا حسرتی که زیر آوار خانه کوچکش مانده بود. نه از لبخند زیبای لیلا خبری بود نه از برق چشمهای علی اکبر و قاسم. از امید فقط شانههای خسته و کمری شکسته مانده بود. به یاد آخرین دیدار با پسرکها جنازهها را در آغوش گرفت. دلش میخواست تا آخرین لحظهای که وقت دارد تن بیجان و خاک آلود قاسم و علیاکبر را تا خانه جدیدشان در بهشت زهرای براوات بم آن هم درحالیکه در آغوششان گرفته همراهی کند. 20 سال از آن روز میگذرد اما دیگر امید، امید سابق نشد.