مصور
روزهایی که زود میرسند
لب هایش که به دو طرف کشیده شدند، چینهای پیشانیش از هم باز شدند. نگاهش، لحظاتی در هوا معلق ماند. سفیدی بال کبوترها را تا سیاهی کف آسفالت دنبال کرد، همان جایی که دانههای گندم را پاشیده بود، جایی نزدیک پای پسرک. چشمهای سرزنده پسرک او را به روزهای دور میبرد، روزهایی که فکر میکرد تا امروز و پینه بستن دستان آفتاب خوردهاش راه درازی در پیش دارد. آن روزها به سن و سال پسرک بود و نمیدانست چرخ خوردن کبوترها لابه لای خوشههای گندم چه صفایی دارد...