یسعور
عبدالقدوس الامین-ترجمه فاطمه پرچگانی
در درونش، خشمی مانند گیاهان خاردار رشد کرد، از شریانش گذشت و قلبش را فشرد. چرا نمیتوانست فراموش کند؟ چرا از تازیانه زدن بر روح خود دست نمیکشید؟
از زمانی که آن فرصت را از دست داد، در این وضع قرار گرفت. نمیتوانست دست از سرزنش و توبیخ خود بردارد؛ مگر در یک فرصت تازه، که در آن، روحش را درمان کند. هر چند، او مقصر نبود. این «لانچر» (دستگاه موجود در موشک زمین به هوا) بود که باعث شکست او در آن روز غمانگیز شد.
روز سوم حمله دشمن بود. بالگرد «بلک هاوک» از منطقه «القوزح» میآمد و بر فراز «بیت لیف» پرواز میکرد و به مستعمره «زرعیت» برمیگشت. وقتی صدای بالگرد را در ارتفاع پایین شنید، با همکارش به سرعت حرکت کردند و با تمام توانی که داشتند، برای شکار بالگرد شتافتند، اما یک خرابی ناگهانی در سامانه هدایتکننده موشک، باعث شد که شکار گرانقیمت، از دستش فرار کند.
با حسرت به آن نگاه کرد که وارد دهان شب سیاه شد و شب هم، با اشتهایی سیریناپذیر، آن را بلعید. پنهان شد و با پنهان شدنش، آن احساس باشکوه نیز در او از بین رفت؛ احساس کسی که نزدیک رسیدن به قله خواستهاش است؛ احساسی که این تن خسته پس از آنکه گرسنگی، تشنگی و انتظاری طولانی، گوشت آن را خورده بود، نیاز بسیاری به آن داشت. او از نخستین روز جنگ آنجا بود. موشکهایش را این طرف و آنطرف میبرد و در «بیت لیف» جابهجا میشد. موشکها را در جاهای مختلف میکاشت تا بتواند به هر طرف احتمالی شلیک کند.
وقتی آتشبس72ساعته پس از کشتار دوم قانا شروع شد، یقین داشت که تصمیم درست، آن است که کار خود را ترک کند و به هر نوع رزم تن به تن بپیوندد. این کار بیفایده، نیروی او را از بین برده بود. بررسی موشکها و برگرداندن آنها از زیر آوار، پس از هر عملیات بمباران، بیشک کاری طاقتفرسا بود. اگر آن تلاشش به نتیجه رسیده بود، تحمل این کار برایش آسانتر میشد. این شکست سنگینی بود که با آن عملیات جابهجایی موشک، برابر بود و شاید از آن هم شدیدتر! اما فرماندهی از او خواسته بود که بماند. رد درخواستش برای پیوستن به درگیریهای سخت، او را بسیار ناراحت کرد؛ درگیریهایی که گاهی اخبار آن به گوشش میرسید و اندوه روح مشتاق او به جنگ با دشمنانش را شدت میبخشید. اما بر اثر تجربه و از راههای دیگر، یقین پیدا کرده بود که حرکت فرماندهان میدان، نظیر نداشت؛ نه او و نه دیگران، هیچگاه شک و تردیدی درباره پایبندی به آن و حتی به همه جزئیاتش، بهخود راه نمیدادند، اما خستگی و گرسنگی بر انتظار طولانی او اضافه شده بود. درست مانند غذایی که در مقابل دستهای گرسنه، با خاک آمیخته میشود.
صدای دستگاه بیسیم، در میان سکوت و انتظار، چهچه میزد؛ مثل صدای زنگ مدرسه، وقتی که پایان ساعتهای درسی روزانه را اعلام میکند. آنچه از دستگاه بیسیم شنید، او را بسیار خوشحال کرد:
- یک هواپیمای بزرگ در ارتفاع پایین....
- ......
- هواپیما تنها در ارتفاع یکصدمتر در پرواز است.
منتظر بازگشت هواپیما شد و آن احساس عجیب و مخصوص هم، بار دیگر سراغش آمد. احساس کسی که در سلول زندانش بهسوی جهانی ناشناخته باز شده است، اما او آزاد است.
مثل اینکه روح تازهای به بدنش دمیده شد. به وسیله بیسیم به برادرانش گفت که در جای مناسبی میماند تا برای شلیک به طرف آن، آماده باشد.
اما هواپیما برنگشت. شکار گرانقیمت او فرار کرده بود. دوباره دهانش تلخ شد. به نماز روی آورد. خاشعانه و با تمام وجود به درگاه خدایش دعا کرد. خواهش کرد.
ساعت 9و نیم را نشان میداد که صدای بولدوزی را شنید. از صدای آن فهمید که بسیار بزرگ است. صدا نزدیکتر و بیشتر میشد.
«شاید مشغول پاکسازی منطقهاند تا برای عملیات فرود یا پیشروی زرهی، زمینهسازی کنند!»
کمی جابهجا شد، تا بتواند خوب ببیند. یک مرتبه یک هواپیمای شناسایی و یک هواپیمای جنگی را دید که در ارتفاع پایین، آن را همراهی میکردند. هواپیماها در سطح آسمان پراکنده میشدند و آن را اشغال میکردند.
با صدایی خفه و تعجبآوری گفت: خدایا... این یسعور (بالگرد نظامی بزرگ از نوع«سی اچ.47شنوک» ساخت آمریکا) است! بهنظرش رسید صدای رعد، دنیا را پر کرده و روح او را سرشار از سعادتی بیهمتا کرد؛ سعادتی که نزدیک بود قلبش را از جا بکند. این سعادت از یک طرف و بیم و نگرانی از طرف دیگر! با دلی سوخته از اشتیاق و پرخواهش به طرف لانچر موشک دوید. به آن نگاه کرد. سامانه هدایتکننده موشک حرارت بالگرد را دریافت کرده بود. این همه سعادت را باور نمیکرد. لانچر را برداشت و با عجله به سمت هدف گرفت، ولی از آن عبور کرد. این بار با دقت لانچر را به سمت مخالف گرداند. بالگرد را پیدا کرد. سامانه موشک روی آن قفل شد. باید از آن مطمئن میشد؛ این به آن معنا بود که بالگرد در ارتفاع پایین است یا در هوا، بیحرکت ایستاده است.
با خود گفت: «که این طور!»
بعد با صدایی ثابت گفت: «بسمالله الرحمن الرحیم. وما رمیت اذ رمیت، ولکنالله رمی.»
و دکمه را فشار داد...
موشک، درحالیکه تاریکی را بهسوی آسمان میشکافت، شلیک شد. فکر کرد موشکش هدف را گم کرده است، اما ناگهان موشک منحرف شد و مثل کسی که به شکارش حمله کند، مستقیم به سمت بالگرد رفت. در آن لحظه، همهچیز باشکوه بهنظر میرسید لحظهای که در سراسر روحش و در همه جا گسترده شد. صدا بسیار قوی بود؛ نور هم همینطور. قرمزی زردگونه، چهره آسمان را در برگرفت و همه دنیا نورانی شد.
مبارزان آن منطقه، 36 انفجار را در بالگرد شمارش کردند؛ مانند فریادهای آخر پیش از مرگ یک هیولا.
او شنیده بود که این بالگرد، مهمات و تجهیزات بسیاری را حمل میکرد.
بالگرد «آپاچی»، در تلاش برای پاکسازی منطقه، حدود 50موشک پرتاب کرد...
آن گرسنگی و خستگی که به هم آمیخته بودند، از بین رفتند. دیگر از آن خار فرورفته بر قلبش هم اثری نبود. دستورات فرماندهی و آن تصمیم درست را به یاد آورد. نفس راحتی کشید. چهره عطشآلودش با لبخندی که روی آن نشسته بود، غرق شوق شده بود. به دره مریمین، در غرب روستای یاطر، مینگریست. دره همچون تنی بزرگ بود که کوههای اطراف آن، مانند بازوهایی در استقبال بالگرد «یسعور» گسترده شده بودند؛ هدیهای آسمانی فرود آمده بود. تودهای پراکنده از آهن سوخته!
اصل ماجرای یسعور
سیزدهم اوت سال 2006میلادی، مقاومت اسلامی موفق شد بالگرد اسرائیلی «یسعور» را با موشک زمین به هوا از نوع «وعد»، در منطقه تپه مریمین غرب روستای یاطر در جنوب لبنان منهدم کند. سقوط بالگرد، ارتش اسرائیل را غافلگیر و آن را سردرگم کرد، اما ناچار شد به سقوط آن بر اثر موشک مقاومت اعتراف کند. ارتش اسرائیل ادعا کرد که تنها 5نظامی کشته شدهاند. همچنین اعتراف کرد عملیات بزرگی که برای فرود در منطقه در آن شب تدارک دیده شده بود، بهدلیل هدف قرار گرفتن بالگرد از سوی موشک مقاومت، لغو شده است.