• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
پنج شنبه 30 شهریور 1402
کد مطلب : 203568
+
-

سفر به گرای 270درجه

احمد دهقان

آرام قدم بر می‌دارم. تقی شانه به شانه‌ام می‌شود. کلاه کاموایی‌اش را کشیده رو گوش و گوشی بی سیم را داده زیر آن. سرش را می‌آورد جلو و آرام می‌گوید: «حیدر سلام می‌رسونه، می‌گه خداحافظ!» سر تکان می‌دهم. پاهایم را بیش از حد معمول بالا می‌آورم. انگاری رو زمین خرده شیشه پاشیده‌اند. منطقه ساکت است. با دشمن فاصله زیادی داریم. بشین. در جا می‌نشینم و سرم را برمی‌گردانم و به عقب نگاه می‌اندازم. سایه پر رنگی هستیم که تا خاکریز خودی کشیده شده‌ایم. هنوز همه ستون وارد دشت نشده. سر بر می‌گردانم. چند خمپاره از طرف دشمن شلیک می‌شود، از بالای سرمان می‌گذرد و پشت خاکریز می‌ترکد. از دورو برمان ستون نیروها به سمت دشمن در حرکتند. آرام و در سکوت می‌روند و تو تاریکی گم می‌شوند. بلند شو. بر می‌خیزم و پشت سر حاج نصرت به‌راه می‌افتیم. رد شنی تانک‌ها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدن‌های بند بند رو زمین پخش شده‌اند. علی می‌زند به شانه‌ام و با دست زمین را نشانم می‌دهد. سرم را تکان می‌دهم. نمی‌خواهم حرفی بزنم. می‌دانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درد دل علی شروع می‌شود. تقی سرش را می‌آورد در گوشم و می‌پرسد: «تانک هاشون تا اینجا اومده بودن!؟» با اشاره سر جوابش را می‌دهم. رد شنی تانک‌ها چپ و راست همدیگر را قطع کرده‌اند. منوری در آن دورها روشن می‌شود. روی دو پا می‌نشینیم. آن قدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر می‌آید. جلوتر، سایه‌هایی که به کپه خاک می‌مانند، دیده می‌شود. علی می‌گوید: «تانک‌ها رو باش!» منور خاموش می‌شود. پا می‌شویم و راه می‌افتیم. به دور و بر نگاه می‌اندازم. هیچ‌کدام از ستون‌هایی را که به موازات ما به سمت دشمن می‌رفتند، نمی‌بینیم. احساس تنهایی می‌کنم. یکباره یکی از تانک‌های دشمن به سمت ما شلیک می‌کند. تیرهای رسام مانند دانه‌های تگرگ از بالای سرمان می‌گذرد و عقب ستون را درو می‌کند. می‌ریزیم رو زمین و آن را گاز می‌گیریم. بی‌حرکت می‌مانم. قلبم تند می‌زند. آیا ستون را دیده‌اند؟ نوک انگشتانم یخ می‌زند. اگر ستون مان را دیده باشند، کارمان تمام است.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :