بوشهر صادق
فاطمه اشرف
روبهروی اسکله جفره ایستاده بودم و ماهیهای تازه صیدشده را میدیدم؛ نه قصد خرید داشتم و نه پای رفتن. دلیلی که برای خودم موجه بود مرا به زمین خیس و لزج آنجا چسبانده بود. میتوانستم گوشهای بمانم و گفتوگوی ماهیفروش جوان بوشهری و پیرزنی را بشنوم که صورت گرد سبزهاش را بین یک شیله مشکی پوشانده بود و این برای من که شیفته گویش بوشهری هستم بینظیر بود، اما کمکم حس کردم حضور ساکتم، نگاه پسر ماهیفروش را پر از سؤال کرد. پیش از آنکه او چیزی بپرسد، گفتم: «من عاشق بوشهر و لهجه بوشهریام.» او ولی در فکر فروش ماهی های خودش بود. گفت: «پس مسافری، یه ماهی خوشمزه بدم ببری شهرت؟» ماهی نمیخواستم، اما برای چند دقیقه بیشتر ماندن بهتر بود چیزی بخرم. گفت: «خو پس ستاره ببر، قشنگِن.» یک ستاره دریایی خریدم و شب که به تهران رسیدم آن را کنار کتاب تنگسیر و یکی، دو جلد داستان کوتاهی گذاشتم که نویسندهای از بوشهر آنها را نوشته است. قرار بود دیدن هرباره ستاره مرا یاد بوشهر بیندازد، اما همیشه عذاب وجدان جدا کردن بخشی از طبیعت مقدم بود بر یاد بوشهر.
چند ماه بعد وقتی حسابی دلم برای بوشهر تنگ شده بود، سراغ همان طبقه از کتابخانه رفتم. تنگسیر را برداشتم و شروع کردم. از آنجایی که من نشسته بودم، یعنی روی کاناپه کنار کتابخانه و زیر باد کولر، گرمای تند آفتاب بوشهر را با کلام صادق چوبک حس کردم. زائر محمد همان مرد بوشهری روراستی بود که مرا به صداقت و یکرنگی بوشهر و بوشهریها وصل میکرد. شب شده بود، چشمانم سنگین بود، اما روند رمان چنان تند بود که نتوانستم آن را زمین بگذارم، یک نفس خواندم و کتاب وقتی تمام شد که نور آفتاب، پرده ضخیم شیریرنگ سالن را رد کرده و روی فرش پهن شده بود.
روی خط آخر کتاب مانده بودم؛ جایی که چوبک پس از آن دیگر چیزی ننوشته بود، اما من میدانستم زائر محمد که حالا شیرمحمد شده، بر بلم سوار شده، میدانستم از رسیدن به دلخواهش خوشنود است و میدانستم عذاب وجدان در سینهاش ریشه دوانده و چیزی نمانده تمام وجودش را بگیرد.
تنگسیر را بستم، بلند شدم، پردهها را کنار زدم و سمت کتابخانه رفتم. حالا چقدر جای ستاره دریایی بیشتر از قبل مناسبش است؛ ستارهای که همیشه در کنار یادآوری شیرین سفر بوشهر، بلد است نیشی به عذاب وجدانم بزند تا یادم بماند باردیگر تکهای از طبیعت را بهخاطر خوشایندم با خود به خانه نیاورم.