نسیم مرعشی
رسول، نخستین ماهی را برای نوال و پسرش آورد توی خانه. گفت: «آمریکاییها هم نتونستن چاهایه خاموش کنن. ما میکنیم. نمیشه خو ئی همه بارون سیاه بیاد. برا بچههامون خطرناکه.» کار کولر را که تمام کرده بود گفته بود باید برای خاموش کردن چاههایی که عراق آتش زده برود کویت. نمیدانست چقدر طول میکشد اما با کیف تعریف کرده بود که چطور او را گذاشتهاند توی تیم مهار چاهها. ته همه حرفهایش هم فحشی به صدام داده بود که سگ هار شده بعد از آتشبس و کویت را زده. نوال فکر کرد این سهماه آخر حاملگی را بدون رسول چه کند. رسول گفته بود:«اندازه یه سال اینجا درمیآرم تو کویت.» نوال میدانست که ذوق رسول برای پول نیست. دروغ میگفت. میشناختش. خوشحالیاش برای افتخار بود. برای کارش. نخستینبار بود بعد از انصراف از دانشگاه که میدید رسول از چیزی غیرپسرش ذوق میکند. گفته بود: «خو برو، چه عیب داره.»
هرس
در همینه زمینه :