اول شخص مفرد
این هم شد زندگی؟
فرزام شیرزادی |نویسنده و روزنامهنگار :
همان 12-10 سال پیش باید میرفتم. باید کار را قبول میکردم. از کار نباید ترسید. اسمش یککم رعب انداخت تو دلم؛ لیفتراک. ندیده بودم لیفتراک تا آن موقع. خواهرزادهام کار را جور کرد. گفت اولش هفتهای 3 روز بیا. یکی دوماه که آزمایشی آمدی، بعد هر روز میآیی. جمعه و روزهای تعطیل هم پولش دوبله است. گفتم لیفتراک چی هست حالا که من بشوم رانندهاش؟ گفت لولوخورخوره که نیست. بیایی عادت میکنی. فال گرفتم. خودم که نه. یکی برایم گرفت. حمد و سوره خواند و فوت کرد و حافظ را باز کرد. شعرش را الان یادم نمیآید. مضمونش این بود که باید مشورت کنم. مشورت کردم. با ریشسفیدی که تو محل کارمان بود. فقط ریشاش سفید بود. نظرش زمینم زد. گفت نروم بهتر است. گفت الان چند ساله اینجا چای میدهی دست کارمندها. روزی یکبار هم زمین را تی میکشی. عادت کردی. گفت اگر بخواهی بروی تو محیط جدید، تا بیایی با آنها چفت بشوی زمان میبرد. نرفتم. شدم اینی که الان میبینی. خواهرزادهام هم با من استارت زد. همان سالها رفت شد راننده. پرید پشت لیفتراک. الان خانه خریده شصتوهفت،هشتمتر، دوخوابه. جایش هم خوبه؛ تو قلعهحسنخان. همین شب عیدی یک پراید مدل90 هم انداخت زیر پایش. زن و بچهاش حال میکنند. وضعش خوب شده. آنوقت من چی؟ من خدا زده بدبخت واسه یکوهشتصد باید از صبح بیایم اینجا اینقدر بمانم تا جانم در برود برای چندرغاز اضافهکار. آخرش هم هیچی به هیچی. این هم شد زندگی؟
1- به جان خودت حسابی باختم. باخت که همهش تو فوتبال و والیبال نیست. باخت اصلی مال زندگی است. همان 12-10 سال پیش باید میرفتم بانک. الان دیگر نمیشود رفت. سخت شده. آن وقتها پارتی داشتم. داییام رئیس شعبه بود. صدبار گفت بگذار ببرمت بانک. از صندوقداری شروع کن، کمکم راه میافتی. گفتم صندوقدار بشوم. این همه رفتم دانشگاه درس خواندم که پول بگیرم از دست مردم. میخواستم صندوقدار بشوم که میرفتم خارج تو سوپرمارکتی، فروشگاهی جایی مینشستم پشت صندوق. تازه جای صندوقدار بهم میگفتن کشییر (cashier). لااقل یه کلاسی برای خودش داشت. کف دستم را بو نکرده بودم که کار تأسیسات اینجوری میشود. هر کی را میبینی شده تأسیساتچی. 12-10 سال پیش چیزی تو خونه خراب میشد باید در به در دنبال تأسیساتی میگشتی. نگاه نکن حالا وجب به وجب همه شدن تأسیساتی بدون تخصص. تعمیرکار نیستند که شدن تعویضکار. تشخیص نمیدهند. آبروی 4نفر مثل ما را هم که کارکشته کاریم میبرند. حالا هم دستگاهها جوریشدن که عمر مفید دارند. بعد از چند سال کمپلت باید عوض شوند. از هزارسال پیش نمیگمها. همین 12-10 سال پیش تعمیرکار کاربلد را حلواحلوا میکردند. من نرفتم. بابک پسرخالهام خودش را چپاند تو بانک. بیا ببین چه وضعی به بهم زده. من چی؟ افتادم به پیسی. باید از صبح تا غروب پشه بپرانم. کسی سراغ آدم نمیآید. دست زیاد شده. اشتباه کردم. بد خبط کردم. همان سال باید میرفتم بانک. رفته بودم حالا شده بودم معاونی چیزی... من 12سال پیش لیسانس گرفتم. مثل الان صد تا دانشگاه بیکنکور نبود که. باید امتحان میدادیم. بعدش هم اسم آدم را تو روزنامه چاپ میکردند. هنوز روزنامه قبولشدنم را دارم. باید میرفتم بانک. الان کلی حقوق و مزایا داشتم. بیدردسر هم وام بهم میدادند. اشتباه کردم. قرعه به نام من خورد، پسرخالهام الان حالشو میبره. این هم شد زندگی؟
2- خیلی ناراحت نیستم. اما نه، راستش را بخواهی تو لبم. پکرم. همان چند سال پیش باید تولیدی راه میانداختم. شاهرخ هیچی نداشت. آدم اهل ریسک هم نبود. آن موقع که ما میتوانستیم 3-2 تا تولیدی راه بیندازیم و مغازه اجاره کنیم نصف ما هم پول نداشت. شانسش خوب بود. خدا براش خواست. ما هی مغازه زیاد کردیم برای فروش. اون رفت تو کار تولیدی. حالا شما فکر کن جای 4تا مغازه 2 دهنه، 12 تا داشته باشیم. چه فایده؟ مشتری نیاد ولمعطلیم. ولی تولیدی بالاخره مشتریاش را پیدا میکند. ما نخریم میفروشه به یکی دیگه. اینجا کم بخرند، میفرسته شهرستان. مغازه که نشد واسه ما نان و آب. 4تا مغازه به چه دردم میخورد. دیوار و گچ و سیمانش را که نمیشود گاز زد. یه خارج میخواهی بروی و برگردی میدانی چقدر باید پیاده بشوی. میدانی اونجا تو رستورانهاش چقدر باید مایه بسلفی؟ زرنگ این شاهرخ بود. خدا بغلش کرد. خوش به حالش. تو خوابش هم نمیدید وضع و اوضاعش اینجوری شود. نان میزند تو روغن و میخورد. ما اگر شانس داشتیم که اوضاعمان این نبود. این هم شد کاسبی. افتادیم به تکفروشی. مغازه به چه دردم میخورد. این هم شد زندگی؟
4- اگر میدانستم اوضاع اینطوری میشود محال بود ساختمانسازی کنم. شما حسابش را بکن، سال87 سانتافه بود 50میلیون تومان. همین رضا 2 تا خرید. با زنش سر سیاه یا سفید بودن ماشین اختلاف داشتند. 2تا خریدند. یکی سفید، یکی سیاه. همان وقت اگر یادت باشد یه کار داشتم تو پونک که 16واحدی بود. یه 10واحدی هم تو دزاشیب میساختم. ساختمانها را که ساختیم رکود شد. یکی را ارزان دادیم، مایهبهمایه که دست وبالمان باز شود. 3-2 سال بعدش یکدفعه همه چی کشید بالا. به 92 نرسیده سانتافه شد 3 برابر. شده بود صدوپنجاه و خردهای. همین رضا بو کشیده بود. نمیدانم کسی بهش رسانده بود یا خودش تیز بود. گرچه بعید میدانم بو کشیده باشد. هر چه سرمایه داشت قبل از گرانی باهاش ماشین خرید. فقط هم ماشین خارجی. ساختمانها را هم فوری آب کرد. سانتافه خرید و سراتو. بعد از گران شدن هم فروخت. این شد که الان توپ، زندگیاش را تکان نمیدهد. رضا تو خواب هم نمیدید مازراتی سوار شود. آدمها شانس دارند. ما هم اگر زده بودیم تو کار ماشین الان وضعمان روبهراه بود. پا میانداختیم روی پا و پول میآمد روی پولمان. حیف شد. چه فایده؟ این هم شد زندگی؟