فئودور داستایفسکی
او همچنان به افکار خود ادامه داد: «حتی به من احترام هم نمیگذارند. اصلا به چه میخندند؟ آنقدر گستاخند که انگار بویی از احساس نبردهاند… بله، من از مدتها پیش ظنین شده بودم که نسل جوان بیاحساس است! باید به هر قیمتی شده بمانم و پایداری کنم! حالا که همهشان دور یک میز جمع شدهاند، میتوانم شروع به حرف زدن کنم و از مسائل روز بگویم، از اصلاحات، از اعتلای روسیه… هنوز هم میتوانم آنها را مجذوب خود کنم! بله! شاید هنوز چیزی از دست نرفته باشد… شاید حقیقت همیشه به همین شکل رخ مینماید. فقط از کجا شروع کنم که توجهشان جلب شود؟ باید چه شیوهای در پیش بگیرم؟ پاک سردرگم شدهام، کاملا سردرگم… و آنها دنبال چه هستند؟ آنها چه میخواهند؟ آن طرف دارند غش غش به چیزی میخندند… خدایا، نکند دارند به من میخندند؟! اما من واقعا چه میخواهم؟ برای چه اینجا هستم؟ چرا نمیروم؟ این جا ماندهام که به چه چیزی برسم؟»
یک اتفاق مسخره
در همینه زمینه :