زویا پیرزاد
انگشتهای پاهاش را خم و راست کرد و فکر کرد «حالا چرا گریه نمیکنم؟» یاد خاله پری افتاد که در مجلس ختم جناب سرهنگ، زبان میگرفت و یک جملهدرمیان میگفت:«دیگه اشکی برام نمونده...» غریبهها که رفتند و ماندند خودمانیها، خاله پری گفت: «30سال تموم شبوروز اشکمو درآورد، بسه دیگه... .»
طعم گس خرمالو
در همینه زمینه :