یادداشتهای یک نوجوان نیمکت آخری
فقط قیفی شکلاتی!
صادق انسانی
امسال در کلاس نهم، سرقفلی نیمکت آخر را به همراه تعدادی از بروبچههای سرحال کلاس خریدهام. هوای خوب، ویو ابدی، سور و سات برقرار! حالا گاهی هم هدف موشکهای نقطهزن معلم قرار میگیریم که حقمان است، البته که خربزهخوردن را عشق است، اما باید پای لرزش هم بنشینیم! اینها، خطخطیهای شبانهی یک نیمکت آخری است از خاطرات روزانهاش!
باد هوا
دیروز، از شر آخرین امتحان هم خلاص شدم و حالا میتوانم به تابستان، سلامی گرم کنم. برنامهی نخستین روز تابستانیام نیز از این قرار بود: خواب، خواب، یک کوچولو خوردن و دوباره خواب و خواب! این چند دقیقه هم از سر عادت بیدار نشستهام تا مُخم را از خاطرات این روزهای آخر، بیشتر خالی کنم و باز هم بتوانم بهتر بخوابم.
حتی گوشی تلفن همراهم را هم خاموش کردم. البته احتمالاً بچهها شاکی شدهاند؛ اما بشوند، چه کنم؟ میخواهم ببینم یک روز بدون بچهها، چهطور میگذرد. البته باید اعتراف کنم خیلی بد گذشت. یکسال بدجور به هم عادت کردهایم.
استرس کارنامه هم، رهایم نمیکنم. یکشنبه، چهارم تیر مرحمت میکنند. دعوتنامه را هم دادهاند: «از شما ولی فرهیخته دعوت میکنیم حاصل تلاش فرزندتان را...» انگار حاصل تلاش ما نوجوانها فقط همین نمرههای درخشان است. من که در این روزها، میخواهم خودم را به کوچهی علیچپ بزنم! من زحمت خودم را کشیدم، بقیهاش دیگر به من مربوط نیست. بابا حرف خوبی میزند. میگوید به خدا توکل کن، زحمت بکش، مسئولیت نتیجهی کارت را هم بپذیر؛ بقیهاش باد هواست!
دمت گرم ریکوجان!
شنبه شب، خیلی حال کردم. بالأخره پپجانم به همراه تیمش توانست سهگانه را مال خود کند. وقتی اواسط نیمهی اول، مرد نارنجی سیتی، مصدوم شد دلم هُری ریخت؛ یعنی «فودن» به خوبی «دیبروینه» بازی نمیکرد؛ اما همهچیز خوب پیش رفت. حتی تیر دروازه هم با سیتی همراه بود و اجازه نداد توپی وارد دروازه شود. خلاصه یکجورهایی حق به حقدار رسید. پپ و شاگردانش، حاصل تلاش، خلاقیت و مدیریت خوب را دیدند. اما نکتهی جالب بازی فینال قهرمانان باشگاههای اروپا، «ریکو لویس» بازیکن جوان تیم سیتیزنها بود. او با 18سال و 201روز سن، توانست جام قهرمانی لیگ قهرمانان اروپا را بالای سرش ببرد. ریکو در این دوره از بازیها، دوبار به زمین رفت و یک گل هم به ثمر رساند.
دمت گرم ریکوجان؛ تو به آدمبزرگها ثابت کردی که نباید نوجوانها را دستکم بگیرند و به نوجوانها هم یادآوری کردی اگر در مُخشان، آرزوهایی داشته باشند و برای رسیدن به آن زحمت بکشند، حتماً به آنها خواهند رسید.
گل رز!
روز آخرین امتحان، دوباره مثل سالهای قبل، مدرسهی بیمزه، برنامهی کلاسهای تابستانی تکراریاش را اعلام کرد؛ یکشنبهها کلاسهای تستی، دوشنبهها کلاسهای تشریحی و سهشنبهها هم ترکیبی! اعتراض هم که میکنی، میگویند شما فردا نه، پسفردا، کنکور دارید و باید خودتان را برای آن روز سرنوشتساز و طلایی آماده کنید. قبول؛ کنکور روی سر ما جا دارد اما مدرسهجان! تو هم که به بهانهی کنکور، نباید نوجوانی ما را نابود کنی! اما گوش کسی بدهکار نیست که نیست. البته وسط کلاسهای بیمزهی درسی تابستانی، یکی دو تا کلاس مهارتی هم به چشمم خورد؛ عکاسی، حشرهشناسی و باغبانی! کاش میتوانستم هر سه را انتخاب کنم و بهجای حل مسئلههای فیزیک و ریاضی، نحوهی سرحالکردن گلهای رز و نیلوفر را یاد بگیرم.
یخمک پرتقالی
با توجه به تورم لحظهای و نقطهای و میلهای، پولتوجیبی تابستانهی بابا، خیلی سخاوتمندانه است! حساب کردم با رقمی که تازه قول افزایشش را داده، میتوانم در روزهای زوج، یک یخمک پرتقالی بخرم و در روزهای فرد، باد هوا! همین! هرقدر هم با پدرجان چانه زدم که خرج بالاست و وقتی برای خودم، همان یخمک ناقابل را میخرم، باید به بچهها هم تعارف کنم و خلاصه چیزی گیر خودم نمیآید، میخندد و میگوید «پسر سخاوتمندم!» و همین!
البته قول داده صبحهای گرم تابستان، با همان موتور قارقارو، مرا به مدرسه برساند. شهریهی کلاس بسکتبال را هم خودش میدهد. میماند مسیر پیادهی بازگشت از مدرسه به خانه و خرید یخمکهای روزهای زوج!
اما به سرم زده، امسال تابستان، سر کار بروم؛ نه برای پول که احتمالاً به بهانهی نوجوانبودن و کاربلدنبودن، حقوقی که نمیدهند؛ بیشتر با بهانهی کسب مهارت. از کار خوشم میآید؛ احساس میکنم میتوانم به این بهانه، با مردم حرف بزنم، به آنها احترام بگذارم و آنها هم به من احترام بگذارند. خدا را چه دیدی؟ شاید فنی، هنری و حرفهای هم یاد گرفتم و روزی به کارم آمد.
نجاری سر کوچه را چک کردم؛ همان پیرمرد بد اخم مهربان! گفت باید با پدرت بیایی؛ راست هم میگفت. گلفروشی دایی هم گزینهی آخر است؛ چون هم خودم گُلم و هم دایی، باید خیلی دلش بخواهد تا همکارش شوم. البته چند باری که دم مغازهاش رفتم، خیلی کیف نکردم. تا مرا میبیند، تی را دستم میدهد و میگوید مغازه را تی بکش. حتی نمیگذارد به گلهای خاردارش دست بزنم.
بساط بستنیفروشی دممدرسه هم بدک نیست؛ کار شیرینی است. لااقل بهجای یخمک، هر روز قیفی شکلاتی میخورم اما اگر آنجا مشغول شوم، باید حواسم به بچهها باشد؛ به کسی تخفیف و نسیه ندهم، فقط قیفی شکلاتی!