جواد نصرتی
برادر بزرگ من که خداوند حفظش کند، حدود 20سال از من بزرگتر است و دریچه دست اول و بدون واسطه من به اتفاقات تاریخ معاصر است. در تمام این سالها که کنجکاو و مشتاقانه از او درباره اتفاقات تاریخی پرسوجو کردهام، با صبر و حوصله و اشتیاق و سخاوتمندانه و با جزئیات کامل تجربیاتش را از دورههای مختلف برایم گفته و چنان دقیق این کار را کرده که تصویری بزرگ از آن دورهها، برایم شکل گرفته است. میدانم دبیرستانیها در سال آخر انقلاب و بعد از آن،چه ماجراهایی را دیدهاند؛ از دوران دانشگاه بعد از انقلاب فرهنگی چیزهایی میدانم؛ تصویری از شرایط خاکریزهای جبهه جنوب در آخرین روزهای رسمی جنگ دارم و همه اینها را مدیون لطف برادرم هستم که خود را مقید میدانست بدون دخیل کردن احساسات، تجربیات شخصیاش از تاریخ را تا آنجا که میتوانست بیطرفانه برای من و دیگر برادران و خواهرهایم روایت کند تا با آگاهی بزرگ شویم. اما همین برادر من، در یک مورد، شخصیت روایتگر بیطرفش را کنار میگذارد و هر بار، حتی همین حالا، با کمی اشک در چشمهایش ماجرا را برای ما روایت میکند. ما دهها بار شنیدهایم که برادرمان چطور در روز سوم خرداد 61، وقتی سخت مشغول درس خواندن در یک باغ باصفا در پشت کارخانه قدیمی ذوبآهن کرج بوده، متوجه صدای تمامنشدنی بوق ماشینها در اتوبان شده، دوان دوان خود را به آنها رسانده و درآنجا شنیده که خرمشهر آزاد شده و چنان سرخوش و ذوقزه شده که کیف و کتابش را در باغ رها کرده و خود را به محلهمان رسانده و در بزرگترین جشن عمومی کشور در تاریخ معاصر شرکت کرده است. ما حال و هوای شهر در روز آزادسازی خرمشهر را نه به واسطه روایت پرجزئیات و آموزگارانه برادرمان که به واسطه لرزش صدایش، وقتی آن شادی و شعف را برای ما تعریف میکند، فهمیدهایم. ما از همین روایت تکراری و هر بار تازه و جذاب فهمیدیم که روز آزادی خرمشهر، بزرگترین جشن مردم ایران بوده است. آن جشن و شادی تا روزی که دنیا پا برجاست، قلب ایران را گرم نگهخواهد داشت.
یک جشن و تمام یک ملت
در همینه زمینه :