فردینان سلین
بسیار خب. داشتم میگفتم. نصفههای شب غلت زدم رو شکمم. داشتم عادت میکردم. یاد گرفتم که بین بلوای بیرون و ولولهای که دیگر ولکنم نشد، فرق بگذارم و اما درد، طعمش را تمام و کمال در شانه و زانو مزمزه میکردم. با این حال دوباره بلند شدم. همه اینها به کنار، گرسنهام هم بود؛ در میان کرتها دور خودم چرخی زدم، در همان کرتهای باغی که با لودرِلییر و ستون زرهی در آن به تهخط رسیده بودیم. یعنی الان کجا ممکن بود باشد؟ بقیه چطور؟ از آن موقعی که آمده بودیم آنها را تار و مار کنیم ساعتها گذشته بود، یک شب تمام، تقریبا یک شبانهروز. دیگر چیزی باقی نمانده بود جز تپهکپههایی در شیب و ماشینهای ما که در باغ میوه دود میشدند، جلز و ولز میکردند، میسوختند.
جنگ / لویی
در همینه زمینه :
بوک مارک