مارکتوین
تام دیگر تصمیمش را گرفته بود. غمگین و نومید بود. خودش میگفت که او یک پسرک تنها و بیکس است؛ هیچکس دوستش ندارد؛ موقعی که همه متوجه میشدند که کار او را به کجا کشاندهاند، شاید پشیمان میشدند؛ تام سعی کرده بود پسر خوبی باشد و با هر اوضاعی بسازد، ولی نگذاشته بودند؛ از قرار معلوم، تنها چیزی که آنها را راضی میکرد این بود که از شرّ او خلاص بشوند، پس بگذار چنین باشد؛ و بگذار دیگران او را مقصر بدانند - چرا ندانند؟ مگر آدم بیکسوکار حق شکایت هم دارد؟ بله، آنها او را عاقبت مجبور به آن کار کرده بودند: تام یک زندگی سراسر جنایت را درپیش میگرفت. راه دیگری نداشت.
پنج شنبه 14 اردیبهشت 1402
کد مطلب :
190904
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/mw7z3
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved