کشف لباسهای داخل کمد
علیالله سلیمی
نسیبه لباسهای قدیمی را از کمدگوشه اتاق بیرون ریخته بود و داشت یکییکی آنها را برمیداشت، نگاه میکرد و هرازگاهی یکی از آنها را کنار میگذاشت. با دیدن بعضی از لباسها که مدتها بود آنها را نپوشیده و کنار گذاشته بود، ذوقزده میشد و گویی برای نخستینبار است که این لباسها را میبیند و به چشمخریدار و حتی حریصانه به لباسهای قدیمی خود نگاه میکرد و بعد با لبخند رضایتی که روی لبهایش جاری میساخت، دستی به سر و روی لباسهای جداکرده میکشید و دوباره به سراغ رگالها و بقچهها میرفت و از کشفهای جدید خود لذت میبرد. فکر رفتن به سراغ لباسهای قدیمی خودش زمانی به سرش زد که موقع برگشتن از خانه یکی از اقوام، نزدیک فلکه اول محله، پدرش را در کنار بقیه کارگران فصلی دید که ظهر شده بود اما هنوز سر کار نرفته بود. اولش فکر کرد پدرش کاری با یکی از کارگران داشته و دارد با او حرف میزند، اما وقتی قدم سست کرد و منتظر ماند تا پدرش حرفهایش را تمام کند و بعد برود سراغ او که با هم به خانه بروند، دید پدرش ظاهراً حرف خاصی با کارگر فصلی کنار دستش ندارد؛ چون بیهوا سرش را پایین انداخت و رفت گوشهای کنار جدول حاشیه میدان نشست، مانند بقیه کارگران فصلی که دور فلکه حلقه زده و منتظر بودند کسی بیاید آنها را سرکار ببرد. مدتها قبل، از مادرش شنیده بود که پدرش از کار قبلی بیکار شده اما وقتی دیگر خبری نشد و مادرش پی حرف قبلی را نگرفت و پدر هم موضوع بیکاری خود را مطرح نکرد، نسیبه فکر کرد پدرش به سر کار قبلی خود برگشته یا کار تازهای پیدا کرده چون مانند روزها و ماههای قبل هرروز صبح زود از خانه بیرون میزد و غروب خسته و کوفته به خانه برمیگشت. نسیبه نوجوان هرگز فکر هم نمیکرد پدرش مانند بقیه کارگران فصلی هر روز صبح در محل استقرار کارگران ساختمانی بایستد و منتظر باشد کسی بیاید او را سر کار ببرد. موقعی که دختر پدرش را در کنار بقیه کارگران فصلی دید، نزدیک ظهر بود و تا آن ساعت کسی به سراغش نیامده بود و دختر مطمئن شد پدرش دست خالی به خانه برمیگردد. همان روز بود که تصمیم گرفت برای خرید لباس تازه از پدر پول نخواهد و یاد لباسهایش در کمد افتاد.