مادر شهید مهدی رضوی خودش را مکلف کرده تا به خانواده شهدا سرکشی کندز
میدانستم هر چه بکارم، درو میکنم
مژگان مهرابی-روزنامهنگار
پسرش را در عملیات مرصاد از دست داده؛ مرداد سال1367. سیدمهدی فرزند اولش بود و به وقت شهادت فقط 17سال داشت. منافقان او را به فجیعترین شکل شهید کردند. اوپیکر شکنجه شده فرزند را به چشم دید اما نه گریه کرد و نه لب به شکایت باز کرد. مقاومتر از آن بود که دشمن بتواند او را از پا درآورد. صدیقه خراسانی در 8سال دفاعمقدس کار پشتیبانی جبههها را برعهده داشت و زحمات زیادی برای تامین مایحتاج رزمندهها کشید. در روزهای بعد از جنگ برای مادران شهدا مادری کرد. با اینکه خودش داغدیده بود و نیاز داشت کسی محرم رازش باشد، این کار را وظیفه خود میدانست. خراسانی هنوز هم به خانواده شهدا و جانبازان سر میزند و جویای احوالشان میشود با اینکه دردپا و کمر امانش را بریده و به مدد دارو راه میرود. او ازجمله زنانی است که استقامت و پایداریاش میتواند الگویی برای بانوان جوان سرزمینمان باشد. مادر شهید مهدی رضوی فراز و نشیب زیاد دیده و برای فرزندانش، هم نقش پدر را ایفا کرده و هم نقش مادر و امروز خوشحال است فرزندانی تحصیل کرده و موفق تحویل جامعه داده است. شنیدن داستان زندگیاش خالی از لطف نیست.
چهره خستهاش خبر از دردی میدهد که چند سالی گرفتارش کرده است. درد کمر و پا آزارش میدهد و به سختی راه میرود. خودش میگوید: «یک ساعت پیش از بیمارستان برگشتم. فیزیوتراپی رفته بودم. درد امانم را بریده است.» حق هم دارد. زحماتی که از جوانی تا به حال کشیده الان خود را بهصورت درد نشان میدهد. سر حرف را باز میکند: «زود ازدواج کردم. زود هم مادر شدم. سیدمهدی، فرزند اولم بود. وقتی به دنیا آمد من فقط 15سال داشتم.» از رفتار و گفتههایش میتوان پی برد فراز و نشیب زیادی را پشتسر گذاشته است. خیلی خودمانی آداب مهماننوازی را بهجا میآورد و به گذشتهاش برمیگردد: «برای مادرشدن خیلی کمسن بودم. تجربه زیادی نداشتم. اما میدانستم هرچه بکارم در آینده درو میکنم. برای همین مراقب رفتارم بودم. یقین داشتم مادر، آینه رفتاری فرزندش میشود.»
بچه تا اشتباه نکند، معنی پیروزی را نمیفهمد
بعد از مهدی، خدا 4فرزند دیگر به او داد. خراسانی شخصیت آنها را محکم و بااراده بار آورده بود. شرایطی را فراهم میکرد تا بچهها بتوانند آزمون و خطا کنند و با شکست روبهرو شوند. میگوید: «بعضی از مادرها تصور میکنند اگر همهچیز را برای فرزند خود مهیا کنند در حق او لطف کردهاند. این اشتباه است. بچه تا اشتباه نکند، معنی پیروزی را نمیفهمد. یادم میآید مهدی تقریبا 8ساله بود که تعدادی جوجه خریدم که او بفروشد. بهحساب خودش پولی به جیب میزد. وقتی سود میکرد خوشحال بود. اما گاهی هم جوجههایش میمردند. ضرر میکرد، پکر میشد. در عوض یاد میگرفت چطور باید از آنها نگهداری یا معامله کند.»
توبیخ زیاد، فرزند را به بیراهه میکشد
خراسانی برای بچههایش وقت میگذاشت. پا به پای آنها می رفت تا خواستههایشان را بفهمد. رابطه دوستیای بین خودشان برقرار کرده بود تا اگر مشکلی برایشان پیش آمد با او درمیان بگذارند. معتقد است مادر فطرت بچه را میسازد. مادری که بچهاش را تحقیر میکند، یعنی اعتماد بهنفس او را کشته است. او تجربههایش را بازگو میکند: «باید به فرزند بها داد. اگر اشتباهی از او سر زد به جای سرزنشکردن باید روش درست را به بچه یاد داد. توبیخ زیاد، بچه را به بیراهه میکشد.» خراسانی رفتار مادرهایی که با خشونت رفتار میکنند را نهی میکند و این کار را عاملی برای لجبازشدن بچه میداند. میگوید: «بعضی از پدر و مادرها تصور میکنند بچهها درک یا احساس ندارند. حرفهای نامربوطی میزنند. آنها نمیدانند چطور بنیاد فرزند خود را تخریب میکنند. اگر در کودکی به بچهات احترام بگذاری در پیری احترام میبینی.» او به فرزندانش افتخار میکند و آنها را بهترین نعمت از سوی خداوند میداند. 4فرزندش همه تحصیلکرده و کمک حال مادر هستند.
شهادت سیدمهدی در عملیات مرصاد
زندگی پرفراز و نشیبی داشته که شنیدنش کام را تلخ میکند؛ روزهایی که بلا و مصیبت چون بارانی بر سرش فرود میآمده و او به جای عجز و لابه سعی میکرده بر مشکلاتش غلبه کند. این مادر به یاد میآورد: «همسرم در اداره بازرگانی کار میکرد. همان سالهای اول جنگ بیکار شد. سیدمهدی به ناچار درس را رها کرد و در مغازه فرشفروشی مشغول بهکار شد. سن و سالی نداشت. هر چه مزد میگرفت به پدرش میداد و البته بخشی را برای خودش داشت که آن را به صندوق کمک به جبهه میبخشید. من خودم عضو نیروی بسیج بودم. با شروع جنگ برای رزمندهها لباس میدوختم. چرخ خیاطیام را روی پشتبام گذاشته بودم و شبانهروز کار میکردم.» مهدی تلاش مادر برای جبهه را میدید و همین به او انگیزه میداد تا مثل دیگر نوجوانان و جوانان به جبهه برود. اما 14سال بیشتر نداشت. موضوع را با مادر درمیان گذاشت اما وقتی با بیمیلی او روبهرو شد تصمیم گرفت صبر کند. یکیدو سال از این ماجرا گذشت. سیدمهدی دیگر 16ساله شده بود. بیتابیاش برای اعزام به جبهه مادر را وادار کرد رضایت دهد. سال 1366بود. سیدمهدی برای گذراندن دوره آموزشی به غرب رفت و بعد از آن به جبهه جنوب اعزام شد. در مدت چند ماهی که در جبهه بود فقط 2بار برای مرخصی به تهران آمد. مادر میگوید: «بار آخری که آمد، فرزند آخرم را تازه به دنیا آورده بودم. او چند روزی ماند و دوباره به جبهه برگشت. هفته اول مرداد خبر شهادتش را آوردند. او در عملیات مرصاد توسط منافقین به شهادت رسیده بود. پیکرش را سوزانده بودند و چشمهایش را از حدقه درآورده بودند. گوشهایش را بریده بودند.»
مکث
خانواده شهدا، دلخوش به یک احوالپرسیاند
این صحنه به اندازه کافی تلخ و دردآور بود که خراسانی را از پا درآورد اما همزمان اتفاق بد دیگری رخ داد که خراسانی مجبور شد یکتنه فرزندانش را بزرگ کند. او میگوید: «فرزندم را تازه از دست داده بودم و از سوی دیگر همسرم دیگر با ما زندگی نمیکرد. بچهها سن و سالی نداشتند. بزرگترینشان 13سال داشت. باید آنها را بزرگ میکردم؛ از پاککردن سبزی تا درستکردن مواد غذایی برای دیگران، همه کاری انجام میدادم. شبها از شدت خستگی روی پا بند نبودم. با این حال برای بچهها قصه میگفتم. شما نمیدانید صدای مادر چه آرامشی به بچه میدهد. آنها با صدای من میخوابیدند.» او با همه مشغلهای که داشت به خانواده شهدا هم سر میزد. پای درددلشان مینشست و اگر گرفتاری داشتند به گوش مسئولان بنیاد شهید میرساند و درصدد رفع مشکلشان برمیآمد. میگوید: «خانواده جانبازان یا شهدا دلخوش به یک احوالپرسی هستند که من دریغ نمیکنم. به آنها سر میزنم، پای درددلشان مینشینم و اگر نیازی داشته باشند به بنیاد شهید اطلاع میدهم.»