• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
شنبه 6 اسفند 1401
کد مطلب : 186386
+
-

نکته

عیدی حاج‌قاسم
روز بعد از تحویل سال بود. شب قبل، از شوق سفر به کرمان و روستای مردهک نتوانستم خوب بخوابم. خیلی خوشحال بودم که بعد از این همه انتظار بالاخره موعد سفر رسیده بود. صبح زود با پدر و مادرم رسیدم گلستان شهدا. گریه‌های مادرم را هنوز به‌خاطر دارم چون نخستین باری بود که در طول ۲۱ سال عمری که از خدا گرفته بودم، 12روز تمام از مادرم دور بودم. تنها چیزی که به دلم آرامش می‌داد، فکرکردن به هدف و راهی بود که پیش‌رو داشتیم.
قرار بود نماز مغرب سر مزار شهید‌حاج‌قاسم سلیمانی باشیم. تمام غم دوری از خانواده برایم از بین رفت.
اول سفر بود و هنوز یخ بچه‌ها باز نشده بود، به همین‌خاطر یکی از سرپرستان اردو پیشنهاد یک بازی دسته‌جمعی داد. بازی اینطور بود که بچه‌های اتوبوس به 2گروه مساوی تقسیم می‌شدند؛ اعضای یک گروه باید هر سؤالی که به ذهن‌شان می‌آمد (حتی سؤال ساده و بی‌ربط و خنده‌دار) را روی یک کاغذ کوچک می‌نوشتند و اعضای گروه دیگر هم جواب‌های مختلف به سؤالات فرضی ذهن‌شان را روی برگه‌های دیگر می‌نوشتند؛ مثلا (بله، نه، نمی‌دانم و...) بعد سؤال‌ها و جواب‌ها را در 2جعبه می‌گذاشتند و به‌صورت اتفاقی یک سؤال و یک جواب را درمی‌آوردند و می‌خواندند. نتیجه یک اتفاق خنده‌دار و سرگرم‌کننده بود. سؤال و جواب‌ها که خوانده می‌شد صدای خنده ما اتوبوس را منفجر می‌کرد. تا اینکه یک سؤال و جواب همه ما را میخکوب کرد. سؤال شانسی که خوانده شد این بود: چرا به اردوی جهادی می‌رویم؟ و جواب کاملا اتفاقی: عیدی حاج‌قاسمه!
بعد از خواندن جواب، سکوت عجیبی بین همه پخش شد. یک لحظه بدنم یخ کرد. همه همینطور بودند، واقعا حس آن چند دقیقه وصف‌ناشدنی است.
صفورا خانی

درس بزرگ از مرد کوچک
در یکی از روزهای فصل پاییز با طلوع خورشید به همراه گروه جهادی عازم منطقه محروم کوهدشت شمالی و روستاهای هومیان شدیم. مسیر پرپیچ و خم جاده روستایی و طبیعت زیبا و مناظر دلنواز و البته نسیم سرد پاییزی حال خوب و مطبوعی برایمان به ارمغان آورده بود. از کنار روستاهای نزدیک جاده‌ که می‌گذشتیم بوی نان تازه و شیر محلی طراوت هوای پاییزی را دوچندان زیبا و دل‌انگیز می‌کرد. صدای زنگوله گوسفندان به همراه صدای چوپان در دشت می‌پیچید و چه حس غریبی مرا به دوردست‌ها می‌کشاند. به منطقه هومیان و روستای چم‌کبود رسیدیم.  اهالی روستا با دیدن ما اطرافمان جمع شدند. در ماشین همراه خود مقداری لباس برای اهدا آورده بودیم. هوا سرد بود و نور خورشید هنوز قوت گرم‌کردن نداشت. از آن دور کودکی را دیدم که در سرمای پاییزی به‌خود می‌لرزید. رنگ مورد علاقه‌اش را پرسیدم. یک کاپشن آبی‌رنگ به رنگ آسمان نیلگون به او دادم. لبخند زیبای او گرمای روزم شد. چند لحظه‌ای بیشتر نگذشت که دیدم آن کودک کاپشن را از تن‌اش درآورد! آنقدر متعجب بودم که با نگاه او را دنبال می‌کردم تا ببینم چرا این کار را کرده است؟ شاید رنگش را دوست نداشته و یا اندازه‌اش برایش مناسب نبوده است. چند لحظه بعد اما دیدم آن کودک سخاوتمند، کاپشن خود را به کودک دیگری داد. قلبم مچاله شد. فهمیدم سخاوت و دریادلی به میزان دارایی افراد بستگی ندارد؛ آن کودک با تمام کوچکی‌اش درس بزرگی به من داده بود. در واقع آنها با درس‌هایی که به ما می‌دادند به ما خدمت می‌کردند، نه اینکه ما به آنها خدمتی کرده باشیم.
 ایرج فریادی‌پور

 

این خبر را به اشتراک بگذارید