روزبه معین
بهم گفت: «تا حالا شکار رفتی؟» گفتم «نه.» گفت: «من قبلا میرفتم، ولی دیگه نمیرم، آخرینباری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم. من بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش، وقتی رسیدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس میکشید و با چشمهاش التماس میکرد، زیباییاش مسخم کردهبود، حس کردم که میتونه دوست خوبی واسم باشه، میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم. اما خوب که فکرکردم فهمیدم که اینجوری اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و هروقت منرو ببینه یاد بلایی میافته که سرش آوردم؛
از نگاهش فهمیدم بزرگترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.» بعدش گفت: «تو هیچوقت نمیتونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی.»
قهوهسرد آقای نویسنده
در همینه زمینه :