قصههای کهن
ابوحمزه خراسانی
روزی «جنید» میرفت. ابلیس رادید برهنه که بر گردن مردم میجست. گفت: «ای ملعون، از این مردم شرم نداری؟»
گفت: «کدام مردم؟ اینها، نه مردماناند. مردم آنهایند که در «شونیزیه» نشستهاند و جگرم را میسوزانند.»
جنید گفت: «برخاستم و به مسجد«شونیزیه» رفتم.«بوحمزه» رادیدم که سر فرو برده بود. چون مرا دید، سربرآورد و گفت: دروغ گفت؛ آن ملعون، تو را دروغ گفت. اولیای خدای، از آن عزیزترند که ابلیس را بر حال ایشان اطلاع باشد.»
تذکره الاولیاء- عطار نیشابوری
در همینه زمینه :