• یکشنبه 4 آذر 1403
  • الأحَد 22 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 24
دو شنبه 7 آذر 1401
کد مطلب : 178440
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/761Xw
+
-

روزهای اقامت رهبر فدائیان اسلام و یارانش در منزل آیت‌الله طالقانی، در آیینه روایت سیدمهدی طالقانی

واپسین فصل کرامات

نگاه
واپسین فصل کرامات

علی احمدی فراهانی-تاریخ‌پژوه

آغازین روز از آذرماه هرسال، مصادف با سالروز دستگیری شهیدان سیدمجتبی نواب صفوی و سیدمحمد واحدی در منزل حمید ذوالقدر است. رهبر فدائیان اسلام و یارانش، در آغازین روزهای اختفای خویش، پس از مضروب‌ساختن حسین علاء، نخست روزهایی را در منزل زنده‌یاد آیت‌الله سیدمحمود طالقانی مخفی بودند. آنچه در پی می‌آید، شمه‌ای از خاطرات سیدمهدی طالقانی، فرزند آیت‌الله، از آن روزهاست. وی در ابتدا درباره نحوه اختفای شهید نواب صفوی و یارانش در منزلشان، چنین آورده است: «پاییز سال‌1334، آقای مهدی عبد خدایی آمد به منزل ما. آن زمان بود که فدائیان اسلام، حسین علاء را زده بودند، ولی علاء جان به در برده بود. مرحوم پدرم از آقای عبدخدایی پرسید: چه شد؟ چه کردید؟ عبد خدایی گفت: نشد که کار تمام شود! در آنجا ایشان به پدرم گفت: آقای نواب پیغام داده، که ما می‌خواهیم به منزل شما بیاییم. در آن زمان هم پدرم، به‌شدت مورد تعقیب و مراقبت فرمانداری نظامی بود، چرا که با مرحوم نواب ارتباط خوبی داشت. پدر گفت: شما که می‌دانید خانه من در مظان است. عبدخدایی گفت: آقا گفتند که آسید محمود، خیلی مرد است، برو بگو ما داریم می‌آییم به خانه‌اش! پدر هم گفت: بسم‌الله بفرمایید و به استقبالشان هم رفتند. خلاصه ما دیدیم که 5-4نفر آمدند منزل ما که من قبلا آنها را جزو میهمانان پدر ندیده بودم! پدرم به من و بچه‌های دیگر و اهل خانه توصیه کردند که در این چند روز زیاد با همسایه‌ها رفت‌وآمد نکنید و فعلا بازی را کنار بگذارید. احساس کردیم که اینها میهمانان خاصی هستند و ما باید حواسمان جمع باشد. در چند روزی که مرحوم نواب در منزل ما بود، با ما صحبت می‌کرد و تعالیم مذهبی می‌داد. چون به هر حال ما مجبور بودیم در خانه بمانیم و همبازی هم نداشتیم و مرحوم نواب هم نمی‌توانست بیرون برود....»
فرزند آیت‌الله طالقانی درباره اثرات تربیتی دوران حضور شهید نواب صفوی در خانه پدری، چنین گفته است: «واقعیت این است زمانی که نواب منزل ما بود، خیلی به ما خوش گذشت. به هر حال ایشان با مهر و محبت زیاد، با من صحبت می‌کرد. به من نماز خواندن را یاد داد و این به‌خاطر عطوفت و مهربانی او بود. یادم هست که ایشان می‌گفت: باید هنگام نماز، اعمال را به این شکل انجام دهی و اگر ندهی، غلط است و... به هرحال حمد و سوره را با هم تمرین می‌کردیم و در آخر هم، یک پول بستنی به من می‌داد. من هم خیلی خوشحال می‌شدم که پول بستنی می‌گیرم و سعی می‌کردم درسم را خوب پس بدهم. خاطره‌ای که الان یادم آمد را عرض می‌کنم. شب اولی که مرحوم نواب به منزل ما آمد، موقع اذان صبح، در پشت‌بام خانه ما شروع به گفتن اذان کرد. مرحوم طالقانی سراسیمه بلند شدند و به آقای عبد خدایی گفتند که این سید دارد خودش را دستی دستی گیر می‌اندازد، همه دنبال او می‌گردند و حالا او در پشت‌بام با صدای بلند اذان می‌گوید؟ بعد مرحوم پدر به‌خاطر حفظ جان آنها، به آقای عبد خدایی می‌گوید: برو به ایشان بگو من راضی نیستم که اذان بگویید! وقتی آقای عبد خدایی به پشت‌بام رسید به مرحوم نواب گفت: سید راضی نیست که شما در خانه‌اش اذان بگویید و مرحوم نواب که 4تا‌ الله‌اکبر گفته بود، اذان را قطع کرد و پایین آمد. این نمادی از تشرع او بود. مادرم نقل می‌کرد که روز آخر، به مرحوم نواب گفتم: اجازه بدهید تا لباده‌تان را بشویم. مرحوم نواب هم لباده خود را داد تا مادرم بشوید. عصر همان روز، مرحوم نواب و دوستانش یک مرتبه تصمیم می‌گیرند که خانه ما را ترک کنند. لباده خودش که خیس بود، لذا لباده مرحوم پدر را پوشید و رفت... .»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید