• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
یکشنبه 29 آبان 1401
کد مطلب : 177530
+
-

نگاهی به جایگاه کتاب و کتابخوانی در سیره شهدا

شهیدان کتابخوان!

یادداشت
شهیدان کتابخوان!

الناز عباسیان _  روزنامه‌نگار

در این سال‌ها هر زمان صحبت از شهدا و رزمندگان دوران دفاع‌مقدس شد، بیشتر به خاطرات حضورشان در جبهه و شرح رشادت‌هایشان برای دفاع از میهن پرداخته‌ایم. حتی در بیان سبک زندگی شهدا هم کمتر به موضوعاتی نظیر کتابخوانی و نویسندگی شهدا اشاره کردیم، این در حالی است که زمانی که رزمندگان درگیر عملیات نبودند، اغلب‌شان به نوشتن دلنوشته یا خواندن کتاب روی می‌آوردند تا جایی که می‌توان رد این مطالعات را در وصیت‌نامه‌هایشان پیدا کرد. در  این میان، فرماندهان زیادی بودند که نه‌تنها خود کتاب می‌خواندند بلکه دیگران را هم به کتاب و کتابخوانی تشویق می‌کردند.
نمونه بارز آن حاج‌قاسم سلیمانی است که کتابخوانی از دغدغه‌های مهم او بود. سردار علاوه بر خواندن مستمر و منظم کتاب‌هایی در حوزه تاریخ، اخلاق و تاریخ شفاهی جنگ، گاه برای برخی کتاب‌ها، یادداشت و تقریظ می‌نوشت. همین اقدام او در معرفی کتاب و رونق فروش آن مؤثر واقع می‌شد. شهید‌حسن باقری هم که نام او با عملیات‌های بزرگ و موفقیت‌آمیزی چون فتح‌المبین و بیت‌المقدس گره خورده است با مطالعه و کتاب بیگانه نبوده و کتابخوانی یکی از دغدغه‌هایش بود. مادر شهید علاقه‌مندی فرزندش را به کتاب چنین توصیف می‌کند: «هرنوع کتابی می‌خواند... یک مطلب را که می‌خواست تهیه کند، 6-5 جلد کتاب را می‌آورد و مطالعه می‌کرد. از هر کدام‌شان یک متنی را در‌می‌آورد. 3کتابخانه داشت و هر 3کتابخانه پر بود.»
 حتی در رده رزمندگان عادی هم افراد زیادی بودند که به کتاب‌خواندن علاقه داشتند؛ نمونه آن شهید‌احمدرضا احدی یکی از شهدای نخبه جنگ تحمیلی است که در سال۱۳۶۴ در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرد و در رشته پزشکی در دانشگاه شهید‌بهشتی پذیرفته شد. با تمام علاقه‌ای که به درس و دانشگاه داشت، همه را نیمه‌کاره رها کرد تا به جبهه برود. او در یادداشتی پرمغز و خواندنی از دلایلش درباره به جبهه‌رفتن نوشته بود: «چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه می‌توانیم در‌ها را به روی خود ببندیم....» مطالعه در میان برنامه‌های شهید‌حسین قجه‌ای هم جایگاه ویژه‌ای داشت؛ به‌طور مثال در دفترچه یادداشتش چنین می‌نوشت: «شنبه: در روز شنبه مطالعه نکردم...»، «روز دوشنبه: نه کار مثبتی انجام دادم، نه مطالعه کردم. وقتی هم که خواستم مطالعه کنم، خوابم برد.» جا دارد یادی هم از شهید‌احمد تبریزی کنیم که به قدری به کتاب علاقه داشت که پس از مدتی او را مسئول کتابخانه جبهه کردند و او خیلی زود برای تمام کتاب‌ها کد گرفت و باعث شد تا کتابخانه نظم بیشتری پیدا کند. یک روز رزمندگان دیدند کتابخانه تعطیل است و پلاکاردی بالای آن نصب کرده‌اند که رویش نوشته بود شهادت مسئول کتابخانه. سرباز شهید‌احمد تبریزی تسلیت باد. و چه زیبا وصیت کرد شهید‌محمود اخلاقی که نوشت: «۶۰۰ جلد کتاب دارم؛ آنها را نبرید به کتابخانه و حبس کنید. آنها را بدهید به کسانی که اهل مطالعه هستند و به آنها هم بگویید کتاب‌ها را دست به‌دست کنند و در گردش نگه دارند و مطالعه کنند.»

وقتش شده با کتاب‌هایمان آشتی کنیم
و چه خواندنی و جالب رحیم قمیشی از رزمندگان و آزادگان دوران 8سال دفاع‌مقدس در خاطرات خود به موضوع کتابخوانی فرمانده‌شان اشاره کرده است که نشان از این دارد که شهدا با مطالعه به زندگی‌شان معنا و عمق بخشیده بودند:  «برای عملیات والفجر آماده می‌شدیم. «نادر یزدانیان» خوش‌خنده، معاون فرمانده گردان‌مان بود. آنقدر افتاده بود که کسی وارد چادر می‌شد فکر نمی‌کرد او فرمانده باشد. می‌دانستم قبلا فرمانده محور بوده و سر نترس و دل شجاعی دارد. دوستانش برایم گفته بودند شب‌های زیادی برای شبیخون‌زدن به نیروهای عراقی که تا نزدیک اهواز آمده بودند، شرکت کرده بود. بچه‌هایی که آن روزهای اول جنگ را دیده‌اند می‌دانند آن موقع رزمنده‌ها چه مظلومیتی داشتند. حتی لباس رزم و اسلحه مناسب هم نبود و آن بچه‌ها از جان مایه می‌گذاشتند. آن روز در چادر فرماندهی بود، چند پتوی ساده کف چادر بود، یک کلمن آب و یک والور برای گرم‌کردن غذا و چندین کتاب هم گوشه‌اش؛ کتاب‌های نادر. می‌دانم قرآن و نهج‌البلاغه 2تا از مهم‌ترین آن کتاب‌ها بود. نادر مواقع بیکاری همیشه کتابی برمی‌داشت و خودش را به خواندن مشغول می‌کرد. با کتاب عشق می‌کرد. امروز که کوه کتاب‌های نخوانده‌ام را دیدم، یاد نادر افتادم. قرآنم را دیدم که خاک‌ گرفته، دلم سوخت. نهج‌البلاغه‌ که سال‌هاست حال خواندنش را پیدا نمی‌کنم. حتما نادر اگر الان بود کلی سرزنشم می‌کرد. حتما می‌گفت کتاب چقدر آدم را عوض می‌کند! می‌گفت حس زندگی و نشاط می‌دهد. می‌گفت که کتاب چقدر آرامش می‌دهد. می‌گفتم می‌دانم...
اما چه کنم نادرجان! حس و‌ حالی برای هیچ کاری نمانده. از بس بی‌هدف پنداشتیم زندگی‌مان را، از بس برنامه‌هایمان را کنار گذاشتیم، از بس از فرصت کوتاه‌ زندگی‌مان غافل شدیم. نادر کمی تند صحبت می‌کرد. یعنی ادای کلماتش سریع بود. اصلا هم بحث نمی‌کرد. یادم نمی‌آید عصبانی شده باشد. می‌دانم این خصلت کتابخوان‌هاست. روح‌شان آماده است برای هر نظری. آماده‌اند برای هر تغییری. دل‌شان برای همه می‌سوزد. یادم هست نادر حتی موقع ورزش برای آمادگی عملیات، دلش نمی‌آمد به بچه‌ها فشار زیادی بیاورد. می‌گفت در منطقه صدای گلوله بلند شود همه انرژی می‌گیرند و یک نفس تا خود هدف می‌دوند، راست می‌گفت. در عملیات بعد نادر فرمانده گردان شد. چه عشقی می‌کردند نیروهایش با او؛ فرماندهی خجالتی؛ فرماندهی همیشه متبسم. دی یا بهمن سال ۱۳۶۲ مراسم عروسی‌اش در اهواز بود. مراسم ساده‌ای گرفت. نادر هنوز یک‌ ماه از عروسی‌اش نگذشته بود که صدایش کردند برای عملیات خیبر. اسفند ۱۳۶۲ و در همان عملیات در رمل‌های چذابه شهید شد. این روزها و شب‌های خانه‌نشینی کتاب‌هایی را که گذاشته‌ایم برای روزی تا بخوانیم‌شان، بازشان کنیم. این روزها بازشان نکنیم نمی‌دانم دیگر کی می‌خواهیم بخوانیم‌شان؟! شاید هیچ‌وقت. وقتش شده با کتاب‌هایمان آشتی کنیم. همین روزها، نه برای بعدها، بعدی که وجود ندارد.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید