• شنبه 22 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 3 ذی القعده 1445
  • 2024 May 11
پنج شنبه 26 آبان 1401
کد مطلب : 177363
+
-

موقعیت حاج مهدی

آمده بودند دبیرستان؛ با یک دفتر سیاه تا اسم همه را بنویسند توی فهرست؛ «دانش‌آموزان هوادار حزب رستاخیز». اجباری بود. همه اسم نوشتند، اما اسم یک نفر نبود: «اسمش مهدی زین‌الدین است، شاگرد اول مدرسه». اخراجش کردند، از تنها دبیرستان رشته ریاضی در خرم‌آباد. ریاضی می‌خواند. رشته‌اش را عوض کرد؛ شد دانش‌آموز رشته طبیعی. 2سال بعد توی کنکور سال 56، شد رتبه 4دانشگاه شیراز. آنجا هم جزو شاگرد اول‌ها شده بود.
 
مادرش دختر را حسابی پسندیده بود. رفته بودند خرید عقد؛ یک حلقه 900 تومانی برای عروس خانم، همین. بعد با هم رفتند حرم حضرت معصومه(س). بعد هم گلزار شهدا. شب موقع شام توی خانه پدر خانمش، یاد حرف‌های خودش افتاد؛ «من رفتنی‌ام. زنم باید کسی باشه که خانواده‌ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن.»
 
جنگ که شروع شد، سریع رفت آموزش نظامی و با نخستین گروه رفت جبهه. وقتی توی عملیات فتح‌المبین گل کاشت، اول شد مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه نصر و بعد هم فرمانده لشگر علی‌ابن‌ابیطالب(ع). اسم لشگر که می‌آمد، همه یاد فرمانده‌ 25ساله‌اش می‌افتادند؛ «حاج مهدی».
 
عراقی‌ها بدجوری پاتک زده بودند؛ آتش بود که از زمین و آسمان می‌آمد. حاج مهدی اما دائم با موتورش سنگرها را سرکشی می‌کرد. یکهو غیبش زد. هیچ‌کس هم خبری ازش نداشت. فقط می‌گفتند برگشته عقب. یک ساعت نشد که صدای موتور دوباره کنار سنگرها پیچید. برگشته بود. عملیات که تمام شد، توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. توی همین سرکشی‌ها او را زده بودند. رفته بود پانسمان کرده بود و دوباره برگشته بود زیرآتش. انگار نه انگار.
   
به‌ آنها خبر داده بودند که 2نفر توی جاده بانه - سردشت در کمین گروهک‌ها افتاده‌اند. بروید ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب. ماشین سوراخ سوراخ شده بود. پیکرها هم پشت ماشین بود با یک تیر خلاص روی پیشانی. قیافه‌هایشان شبیه هم بود. اما هیچ‌کدام از 2تا پیکر را نشناختند. در داشبورد را که باز کردند، همه‌‌چیز معلوم شد؛ «رسید دریافت خمس سهم مبارک امام(ع) از جناب آقای مهدی زین‌الدین». مهدی و مجید شهید شدند؛ با هم توی یک ماشین؛ درست همانطور که خودش گفته بود: «خواب دیدم من و مجید امروز با هم شهید می‌شویم».



 

این خبر را به اشتراک بگذارید