علی الله سلیمی _ نویسنده
جای بساطش گوشهای از پیادهرو مشرف به ورودی و خروجی متروی میدان ولیعصر بود. حواسش به همه عابرانی که از دو سوی میآمدند و میرفتند بود و سعی میکرد نگاهها را به سمت خود بکشاند.بعضی از عابران عجله داشتند و اصلا بساط گوشه پیادهرو را نمیدیدند اما صدای صاحب بساط را نمیشد نشنید. صدای دورگه مرد جوان طنین داشت و خستگی را میشد در آن تشخیص داد. بیوقفه داد میزد و یک جمله تکراری را بارها تکرار میکرد: «از دهان کوسه گرفتهام.» کلمه «کوسه» را تا آنجا که میتوانست میکشید و بعد به اطراف، به چهره تکتک عابرانی که با عجله از کنار بساط محقر او میگذشتند دقیق میشد تا تأثیر صدا و لحنش را ببیند. آنهایی که کنجکاو میشدند پا سست میکردند و به بساط نزدیک میشدند. ساعتهای مچی رنگارنگ روی پارچهای کنفی پخشوپلا بود. نظمی در چینش ساعتهای داخل بساط نبود. لحظاتی بعد چند جوان و نوجوان بهسمت بساط کشیده شدند و دور بساط چمباتمه زدند. ساعتها را برمیداشتند، پسوپیش میکردند و به مارک و آرم ساعت نگاه میکردند، فروشنده دورهگرد که خیالش از چند مشتری دور بساط راحت شد، به جمله تکراری خود کلماتی را هم اضافه کرد: «دیشب که شما خواب بودید من به دل دریا زدم.» یکی دو نفر از پسرهای جوان سر بلند کردند به چهره مرد صاحب بساط نگاه کردند. مرد جوان انگار که سر شوق آمده باشد داد زد: «با کوسهها جنگیدم. این ساعتها را که حالا اینجا میبینید دیشب از دهان کوسه گرفتهام!» این بار سرهای بیشتری به سمت فروشنده دورهگرد چرخید.حسابی معرکه گرفته بود و هر لحظه به تعداد مشتریهای دور بساط اضافه میشد. تعدادی از مشتریها ساعت مورد علاقه خود را انتخاب کرده بودند و میخواستند پولش را حساب کنند. مرد جوان فروشنده به گلویش استراحتی داد و خواست دشت اول را بگیرد. از جایی که در چند قدمی بساط ایستاده بود قدمی برداشت. آستین سمت راست پیراهنش در باد تکان خورد و خالی بودن آستین را به رخ مشتریها کشید. چند مشتری به آستین خالی که در باد تکان میخورد نگاه کردند. مرد فروشنده فرز و چابک دست چپش را جلو آورد و از کیف کمربندی که به کمرش بسته بود، دستگاه سیار کارتخوان را بیرون آورد. گرفت جلوی یکی از مشتریها و گفت: «کارتت را بکش.»
پسرک مشتری زیرچشمی نگاهی به آستین خالی دست راست مرد فروشنده انداخت که همچنان در باد تکان میخورد و بعد کارت بانکی خود را در کارتخوانی که در دست چپ مرد فروشنده بود کشید. مشتریهای دیگر در صف بودند که کارت بانکی خود را بکشند. مرد فروشنده حالا دوباره صدای دورگهاش را بهکار انداخته بود و همچنان که با مشتریها حساب و کتاب میکرد، قصه رفتن شبانهاش به دریا و جنگ با کوسهها و آوردن ساعتها را تکرار میکرد و از اینکه تعداد مشتریهایش به مرور اضافه میشد لبخند به لب داشت. بیشتر مشتریها بعد از حساب کردن پول ساعت میرفتند اما پسرکی که اول از همه کارت بانکیاش را کشیده بود، کناری ایستاده بود و به آستین خالی دست راست مرد فروشنده نگاه میکرد. بساط که خالی شد، مرد فروشنده پارچه کنفی را با یک دست جمع کرد، زیر بغل زد و در پیادهرو به سمت بالا راه افتاد. پسرک هم دنبال مرد فروشنده که حالا فقط یک پارچه کنفی زیر بغل داشت و با گامهای بلندبه سمت یک پاساژ شیک و نوساز میرفت راه افتاد. قبل از اینکه مرد فروشنده وارد پاساژ شود، پسرک خودش را به او رساند و پرسید: «راستی! دست راستتان چه شده است؟» مرد فروشنده چهره در هم کشید و گفت: «کوسه خورده است.»
سه شنبه 24 آبان 1401
کد مطلب :
177166
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/Lg8ww
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved