ببخشید تا بخشیده شوید اطلسیها، بنفشهها و زنبقها بیگناهانند
فریدون صدیقی:
اطلسیها، بنفشهها و زنبقها همیشه گل نمیدهند؛ چون ممکن است هوا گرفته، زمین چروک و آب مکدر باشد. پس گلها سزاوار سرزنش نیستند. ممکن است دردی ناگهانی و ناشناخته، دل درد شده باشد که آقای انار، تبسم ملیح خانم سیب را در زیر نور ماه و در تراس خانهشان ندیده باشد.پس قهر سیب از انار و فرار از همنشینی با او، روا نیست. روا این است که باغبان، بنفشه، اطلسی و زنبق را و خانم سیب آقای انار را ببخشد. چرا؟ چون بسیاری از آدمها، خوب هستند و نمیتوانند بد باشند.
بیان ساده موضوع این است کمی بخشنده باشیم تا بخشیده شویم آنگاه که به خطا یا به غفلت یا در جنون و درماندگی دست به کاری زدهایم که نمیبایست میزدیم.
میگوید کمتر از 2سال است از هم جدا شدهایم. پس از عشقی شورانگیز و ازدواجی متفاوت در قمصر کاشان به وقت گلچینی. قسم خوردیم آغاز و پایان زندگی هم باشیم. حالا بیش از 8 سال از آن بهار و گلباران گذشته است و رویای 3سال و نیمه پیش من زندگی میکند. توافقی جدا شدیم و به هیچکس هم توضیح ندادیم چرا؟ چون غیرقابل توضیح بود. البته رویا جمعهها پدرش را میبیند.
- شما هم او را میبینید؟
- اصلا!
- صدایش را هم نمیشنوید؟
- اصلا، مادرم رابط بین رفتوآمد رویاست. میگوید دهها نامه نوشته و التماس کرده و چندینبار با پدرم ملاقات کرده اما بیفایده است چون چیزی را که از من گرفته قابل بازپسگرفتن نیست؛ اعتماد.
آقای انار مدعی است یک سوءتفاهم ساده بود؛ من با خانم همکارم ناهار به رستوران نزدیک محل کارم رفته بودم و گویا دوستی در رستوران ما را دیده بود؛ همین. من به خانم سیب میگویم غفلت آقای انار را بهخاطر رویای مشترکتان ببخشید. چرا هفتهای 6روز باید از پدر داشتن محروم باشد. خانم سیب سکوت میکند. حالا یک ماه و نیم از توضیحاتی که خواندید گذشته است و به خواست دردمندانه مادربزرگ رویا، خانم سیب پذیرفته است با آقای انار و رویا دوباره زیر یک سقف بروند. خانم سیب البته میگوید تا زمانی که گناهش را فراموش نکنم حاضر به حرف زدن با او نیستم. ما فقط همخانهایم.
آقای دانایی میگوید عدم اعتماد مثل بعضی از بیماریهاست که سوار بر اسب میآید و اگر احتمال خوب شدن داشته باشد سوار بر لاکپشت میرود. اما بالاخره بنفشهها و زنبقها گل میدهند و من همین دیروزها دیدم مردی با چند شاخه گلسرخ روی نیمکت به انتظار نشسته بود و من دیدم 2گنجشک پشت پنجره گرچه از هم دور بودند اما جیک و جیک میکردند.
من و تو
دو برگ سوزنی کاجیم
که خشک میشویم و فرومیافتیم
اما از هم جدا نمیشویم هرگز
باور کردن اینکه بدبختی همیشه از دری وارد میشود که به روی آن باز است در هزار سال پیش هم خیلی قابل باور نبود؛ یعنی وقتی آقای دزد در خانه آقای جمالی را که سهقفله شده بود در نیمهشبی که تاریکی در ظلمات بود، گشود، از آقای جمالی چه خطایی سرزده بود؟ آقای دزد تمام پسانداز آقا و خانم جمالی را برای تهیه جهیزیه دخترشان پرشنگ (پرتو) با خود برده بود تا پرشنگ از غصه مثل آخرین برگ پاییزی بیفتد و غش کند و مادرش از رنج حادثه تا مدتها با ایما و اشاره حرف بزند. در این واقعه که در سنه 1349 در شهری که نامش سنندج است، روی داد خدا رحم کرد آقای جمالی قلب رنجورش از زندگی باز نماند. گرچه 6 ماه بعد در اتفاقی نادر معلوم شد دزد قبلا خواستگار دست رد به سینه خورده خانم پرشنگ بوده است؛ یعنی آقای پروسکه (جرقه) و حالا پروسکه عاجزانه میخواهد آقای جمالی او را ببخشد.
شنیدم پدرم گفته بود آقای جمالی ببخشید! کار، کار عشق ناکام بوده است و ای بسا خوشیها که از پس غم آید؛ چنان روز که پس از شب آید. سرانجام آقای جمالی، پروسکه را بخشید چون شنیده بود شانس همیشه به روی نیکوکاران لبخند میزند و چنین هم شد. من خودم 7شبانهروز در بزم عروسی پرشنگ با کاویار (مراد) حضور کودکانه داشتم. چه شوقانگیز بود مثل راهی که به بستنی نانی میرسد، مثل لقمهای با مغز گردو و مربای به که مادر در دهانتان میگذارد در بازآمدنهای عصرانه از مدرسه و تو از لذت میگویی یکی دیگر و مادر لقمه خود را به دهان نرسیده به دهانت میگذارد تا باور کنی بخشندهترین انسان جهان، مادر است.
هر صبح
تنها بیدار میشوم
با این رؤیا
که دستم تن شیرین تو است
که لبهایم را میفشارد
حالا و اکنون که روزگار چنان دشوار زیست شده که برای برخی یک لقمه نان خالی شیرینتر از عسل است و یعنی در اوضاع و احوالی که غفلت، کوتاهی و ندانمکاری و گاه متأسفانه بیمسئولیتی تبدیل به عادت شده است، باید با درک شرایط کمی بخشنده باشیم تا کمی بخشیده شویم.
اگر چنین نباشیم دیری نمیگذرد که با خودمان هم قهر میکنیم؛ آنهم در روزگاری که عموما درخواستها گرم و تشکرها سرد است. این را همه آقایان انار و خانمهای سیب، این را همه دختران بنفشه و پسران زنبق در واشنگتن، پاریس، ژنو، توکیو، استانبول و سنندج هم میدانند. این را گلها هم میدانند که بیگلایه با خار به سر میکنند. کبوتر پشت پنجره هم میداند که با اولین بقبقوی خانم کبوتر پیدایش میشود.
وسوسهام کرد
با آمدنش که خداحافظی کند
در پاسخ درنگ کردم
و هنوز
در نرمای تاریکی، بوی پیراهنش را میشنوم