خدیجه میرشکاری؛ بانوی آزادهای که همراه با همسر شهیدش از سوسنگرد دفاع کردند
پرواز حبیب
وقتی جنگ شروع شد، او و همسرش حبیب شریفی در سوسنگرد بودند. حبیب در مناطق مرزی مشغول جنگ و خدیجه میرشکاری، بانوی جوانش در شهر مانده بود تا مایحتاج خوراکی رزمندهها را فراهم و بستهبندی کند. همه قوم و خویش میرشکاری از شهر رفته بودند اما او ترجیح داده بود کنار همسرش بماند و از کشورش دفاع کند. تا اینکه هر دو حین جابهجایی مهمات توسط عراقیها مجروح و اسیر شدند. میرشکاری میگوید: «فراز و نشیبهای زیادی به چشم دیده و بدترین آنها شهادت همسرش پیش چشمان او و اسارتش در اردوگاه موصل است.» پای صحبتهای او مینشینیم تا از آن روزها برایمانبگوید.
اواخر خرداد سال1359 ازدواج کرد. 20سال بیشتر نداشت. همسرش، حبیب معلم بود که بهدلیل نیاز آن روز جامعه وارد سپاه شد. فرماندهی سپاه دشتآزادگان را برعهده داشت. میرشکاری روزهای خوش زندگی مشترکش را تجربه کرده و هیچ وقت تصور نمیکرد جنگ توفانی در زندگیاش بهپا کند. خودش میگوید: «ما در سوسنگرد ساکن بودیم. خیلی زودتر از دیگر شهرهای خوزستان جنگ به سراغمان آمد. شرایط بدی بود. بهخصوص که دشمن خرمشهر را محاصره کرده بود. همسرم نخستین کاری که کرد آموزش نظامی به من بود. کار با اسلحه را یادم داد. میگفت وقتی در خانه نیستم بتوانی از خودت دفاع کنی.» صدای توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. مردم هراسان و مضطرب نمیدانستند چه باید کنند. خیلیها وسایل ضروری با خودشان برداشته به شهرهای دیگری رفته بودند. سوسنگرد تقریبا خالی از سکنه شده بود. اما میرشکاری مانده بود همراه با تعداد کمی از همشهریهایش. مانده بود برای کمک. حسینیهای که متولی آن پدرش بود را تبدیل به ستاد پشتیبانی کرد. زنها روزها میآمدند و مواد غذایی را بستهبندی میکردند. او به آن روزها برمیگردد؛ «مردها از پیر و جوان اسلحه بهدست گرفته و در مناطق مرزی میجنگیدند. ما زنها هم کارمان تدارکات بود. سوسنگرد بیمارستان نداشت و تنها امکانات درمانی آن یک مرکز بهداری بود. مجروحان را آنجا میآوردند. بعضی از خانمها به مجروحان رسیدگی میکردند.»
پیشروی عراقیها به شهر سوسنگرد
یک هفته از شروع جنگ نمیگذشت، اما درگیریها به اوج خود رسیده بود. عراقیها لحظه به لحظه پیشروی میکردند و شرایط بدی ایجاد شده بود. خانواده میرشکاری هم شهر را ترک کرده و به اهواز رفته بودند. حبیب به همسرش گفت: «من مرتب در منطقه هستم و نمیتوانم پیش تو باشم. شهر ناامن شده و بهتر است که به اهواز بروی. اینطوری خیال من هم راحتتر است.» حق داشت. عراقیها به هیچکس رحم نمیکردند. میرشکاری با خود فکر کرد که در اهواز هم میتواند به جبهه کمک کند. راضی شد به رفتن. 7مهر بود. حبیب با ماشین جیپ به سراغش آمد. میخواست او را تا جایی برساند. وقتی میرشکاری در ماشین را باز کرد با انبوهی نارنجک مواجه شد که زیر صندلی جاساز شده بودند. صندلی عقب هم پر از جعبههای مهمات بود. آرام روی صندلی نشست. شیشههای ماشین گلی بود و فقط روزنهای برای دیدن وجود داشت. در حال خودش بود که حبیب اسلحهای به دستش داد. گفت: «حواست به بیرون باشد. این اسلحه را هم بگیر. ممکن است به کارت بیاید.» هنوز شهر را ترک نکرده بودند که عراقیها محاصرهشان کردند. از هر طرف تیری بهسوی آنها شلیک میشد. بدنه ماشین مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. میرشکاری سرش را پایین نگهداشته بود و فقط نام امامحسین(ع) و حضرت فاطمه(س) را به زبان میآورد. یک آن احساس کرد پهلویش میسوزد. دستش را روی جای سوزش گذاشت و چشمش به رد خونی افتاد که از تنش جاری شده بود.
تجربه تلخ 4سال اسارت
عراقیها جلوی ماشین آنها را گرفتند. خدیجه و حبیب را بیرون آوردند. از دیدن اسلحه در دست میرشکاری حرصشان گرفته بود. زن و شوهر را سوار آمبولانس کردند. خدیجه دستش را زیر سر حبیب گذاشته بود. حبیب وضع خوبی نداشت استخوان رانش از گوشت بیرون زده بود. درد میکشید اما صدایش درنمیآمد. دم دمای صبح بود که حبیب به همسرش گفت میخواهد نماز صبح بخواند. گفت با او حرف نزند. دقایقی گذشت. حبیب چشمهایش را بست. خدیجه فکر کرد از حال رفته اما متوجه شد نفس نمیکشد. حبیب شریفی شهید شد. آن هم در آغوش همسرش. خدیجه میرشکاری میگوید: «من را به بیمارستان بردند. دیگر خبری از حبیب نداشتم. 4ماه بیمارستان بودم برای مداوا. بعد از بهبودی من را به اردوگاه موصل منتقل کردند. از سال1359 تا سال1361 آنجا بودم بعد هم آزاد شدم.»