عیسی محمدی - روزنامهنگار
این روزها دوباره بحث مهاجرت داغ شده است. نه اینکه بحثی داغ نبوده باشد؛ مهاجرت از اواخر و حتی اوایل دوره قاجارها وجود داشته است. اصلاً از دل تاریخ وجود داشته است؛ هر کجایی که ایرانیان و اهالی دیگر کشورها عرصه را تنگ دیده باشند، انفرادی یا جمعی و گروهی و حتی بهصورت ملی، ترجیح دادهاند که مهاجرت کنند. مهاجرت حتی توصیههای دینی هم در پشت خود دارد؛ آنجا که خدا توصیه میکند اگر عرصه بر شما تنگ شد و نتوانستید دین خود را حفظ کنید، زمین خدا که کوچک نیست؛ چرا مهاجرت نمیکنید؟ پس مشکلی با فلسفه مهاجرت نیست؛ گاهی عرصه تنگ میشود و باید راه سپرد تا جایی بهتر برای زندگی و بالندگی یافت. یا برای تحصیل و تجارت مهاجرت کرد.
اما پس چرا این روزها مهاجرت که یک دههای است که بهشدت در ایران و بین جوانان داغ شده، محل بحث قرار گرفته؟ شاید بیشتر بهخاطر اظهارنظر 2 تن از چهرههای ماندگار علم و دانش کشور باشد. یکی از آنها گفته بود که جوانترها حق ندارند از امکانات دانشگاههای درجه یک ایران که رایگان است، استفاده کرده و سپس هزینهای که برای تربیت حرفهای و علمیشان شده را نادیده گرفته و راهی سرزمین غربت شوند. آن دیگری نیز البته کمی ملایمتر صحبت کرده بود که جهان اول، کشوری است که در طول تاریخ و امروز علیه همه سختیها ایستاده است و اینطور نیست که تصور کنیم جهان اول صرفاً کشوری است که میتواند ماهواره و ماشین آخرین سیستم و گوشی و... بسازد. البته اشاره هم کرده بود حتی زمانی که در ناسای آمریکا کار میکرده، وقتی که دچار مشکل مالی شده، حتی نکرده است سکههای طلایی را که هدیه گرفته بود بفروشد؛ چون معتقد بود که نباید طلای باارزش کشورش را در سرزمین غربت و برای یک کشور بیگانه خرج کند.
اما اصل قصه کجاست؟ رفتن یا ماندن؟ شاید که صحبت کردن در اینباره بسیار سخت باشد. درست مثل آن تصویر معروف محدب یا مقعری که نمیشود گفت بالاخره این محدب است یا مقعر؛ چون بستگی دارد کدام طرفش ایستاده باشید و از کدام سمت و سوی به آن نگاه کنید. ماجرای مهاجرت هم چنین است؛ بستگی دارد کجایش ایستاده باشم. بستگی دارد که خود جزو نخبههایی باشیم که به همه جا زده باشند و به در بسته خورده باشند و دیگر طاقتشان طاق شده باشد. یا اینکه جزو مهاجرانی باشیم که سالهاست راه سپرده باشند و امروزه به جایگاه خوبی در سرزمین مقصد رسیده باشند. یا جزو کسانی که هنوز به کشورشان علاقه دارند و میخواهند اینجا بمانند و با مهاجرت مشکل دارند. پس در قدم اول همهچیز بستگی به موقعیت و محل نگاه و قرارگیری شما دارد؛ این است که حتی گزارههای منطقی و استدلالهای شما را مشخص میکند.
اما من میخواهم از نگاهی دیگر و زاویهای دیگر و پنجرهای دیگر به این ماجرا نگاه کنم. حقیقت این است که به قول مصطفی ملکیان، خیلی از چیزهایی که در جهان به ما داده شده، معیار شایستگی در آنها رعایت نشده است. یعنی چنین نبوده است که ما برویم پیش خداوندگار جهان و بگوییم که به این علت که ما شایسته فلان چیز هستیم، آن را به ما بده و ببخش. هر چه به ما بخشیده شده و داده شده است، به رایگان داده شده و به همین دلیل نوعی نعمت است. پس در این میانه، اگر سرزمینی به نام ایران هم به ما داده شده است، نوعی نعمت است. چنین نبوده که براساس شایستگیهایی که داشتهایم به ما بخشیده شده باشد. به واقع نوعی امکان و ظرفیت و فرصت بالقوه بوده. حالا در این سرزمین، گازی هم بوده و نفتی هم بوده و طبیعت چهارفصلی هم بوده و کلی امکان و فرصت دیگر. آیا عقلانی است آدمی، دستگاهها و کارگاه و نیروی انسانی را که دارد رها کند و به جایی دیگر برود که مثلاً بخواهد یک کارگاه دیگری راه بیندازد؟ تا بخواهیم به جایی دیگر برویم و تا بخواهیم جا بیفتیم و تا بخواهیم غربت و تفاوت فرهنگی و تاریخی و... را درک و هضم کنیم، عمری گذشته است. تازه به قول خیلیها، در نهایت باز هم شما یک شهروند درجه دوم هستید. تنها کافی است یک عملیات خرابکارانه یا تروریستی انجام شود تا میزبانان شما یادشان بیفتد که بله، شما هم همکیشان و هممرزان و همزبانان و... همانها هستید و نگاهشان متفاوت باشد.
اما اینجا زمین ماست؛ خانه ماست؛ مسیر ماست و جاده ما و خاک ماست. اینجا وقتی که داریم راه میرویم کسی حق ندارد بگوید که کجا داری میروی و اصلاً چرا آمدهای و.... مگر میشود به کسی که متولد این خاک است، گفت که چرا آمدهای؟ او که نیامده است؛ او اینجا ریشه زده است و چنین سؤالی به واقع یکسره مسخره است.
بله، همه ما میپذیریم سختیهای ساختاری و غیرساختاری فراوانی وجود دارد. اما در دل این سختیها، این فرصت بزرگ هم هست؛ فرصتی که در آن کسی از تو نمیپرسد چرا آمدهای؛ چرا که ریشهات اینجاست. فرصتی که به تو امکان رشد میدهد و امکان ما بودن و هویت جمعی داشتن و... . حالا میخواهد آن آدم مهاجر کرده حق داشته باشد یا آن آدم مخالف مهاجرت؛ این دیگر مسئله آنهاست در زمان و مکان خودشان. از چنین نگاهی، مسئله ما چنین میشود که چرا این زمینی که میتوانیم بهراحتی کشت کنیم را رها کنیم و برویم سر زمینهای دیگران و زیر نگاه سنگین دیگران کشت و زرع کنیم؟ به هر حال هر چه هست، ما ریشه در همینجا داریم و عاقلانه نیست که فرصت موجود ساده را رها کنی تا به دوردستها بروی برای فرصتهای احتمالی شاید موجود و شاید غیرموجود... .
در زمین رنگین خودمان؟ یا زیر نگاه سنگین دیگران؟
در همینه زمینه :