الهام مصدقیراد؛ روزنامهنگار
پیاده شدم، در تاکسی را بستم، آرامآرام داشتم از عرض خیابان رد میشدم. خسته برگشت از سرکار بودم با کمری که در ماههای آخر بارداری حتی کمربند مخصوص هم نمیتوانست آرام و بیدرد نگهش دارد. قدمهایم آهستهتر از یک سالمند بود. چشمام به انتهای مسیر بود؛ مسیر کوتاهی در خیابانی نیمهاصلی که طیکردنش برای عابران 10ثانیه هم زمان نمیبرد. چیزی به انتهای نیمهابتدایی خیابان نمانده بود، رسیدم به همان جدولی که میتوانستم رویش بایستم، نفس تازه کنم و دوباره آرامآرام نیمهدیگر را بپیمایم، اما فریاد زنی میخکوبم کرد؛ «زود باش دیگه؛ چرا اینقدر آروم راه میری؟!» راننده خودرویی بود که با فاصله کمی از من متوقف و منتظر شده بود تا خیابان را طی کنم. نمیدانم چقدر معطل شده بود، اما آنقدر کلافه و عصبانی بود که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و داد میزد؛ بیتوجه به اطرافش، بیتوجه به من، بیتوجه به شکم برآمدهام، بیتوجه به رنگپریده و خستهام، بیتوجه به هر احتمالی در مورد چرایی آهسته راهرفتنم، حتی بیتوجه به اینکه من یک زنم مثل خودش! سنگینی نگاهها را روی خودم حس میکردم، بدنم یخ کرده بود و او هنوز داشت با لحن زنندهاش اعتراض میکرد. نتوانستم جوابی بدهم. قدمهایم را به سختی تند کردم. نیمه دیگر خیابان هم تمام شد و من خسته و له شده روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم و گریه کردم.
زنی مثل من
***
با کیف و چادر و پوشه مدارک پزشکی، پلههای طبقه اول را تمام کردم. میان هر طبقه دو ردیف پله بود با راهرویی باریک و پر از آمد و رفت. نفسهایم سنگین و سخت بود، با همان نخستین طبقه، رمق پاهایم رفته بود. چند کیلو وزن بیشتر و نفسی که کم میآمد را باید به 2 طبقه دیگر میرساندم. کناره راهپله، مناسب ایستادن نبود. در پاگرد دومین طبقه با نفسهایی تند و پشت هم و صورتی گُر گرفته گوشهای ایستادم، کنار در آسانسور که بالایش تابلو خورده بود:«برای استفاده مدیران!» چشمهایم دنبال صندلی یا حتی دنبال سکویی برای نشستن میگشتند، صندلیهای اتاقها پر از ارباب رجوع بود. فقط یک طبقه تا مقصد مانده بود. دیگر نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، بالاخره راه افتادم، پلهها را آرامآرام بالا رفتم. روی صندلی خالی اتاق نشستم تا نوبتم شود. بیحال و بیرمق سرم را به دیوار تکیه دادم و چند قلپ آب از بطری کوچک داخل کیفم نوشیدم. بالاخره نوبتم شد. خانم میانسالی، مدارکم را بررسی کرد، چند سؤال پرسید و گفت: «مدارکتان کامل است، ببرید طبقه پنجم برای امضا، تمام است.» داشتم در ذهنم پلههای 2طبقه را میشمردم که دوباره گفت: «شما همینجا بنشینید، من برایتان میبرم!» مطمئنم برق خوشحالی و قدردانی را در چشمانم دید. مدارک امضا شده را که تحویلم داد، تشکر کردم. هنوز بعد از سالها هر بار که خاطرهاش در ذهنم زنده میشود برایش طلب خیر میکنم؛ بیآنکه حتی نامش را بدانم.در همینه زمینه :