
سفری برای برگشتن

شیدا اعتماد
این سفر نیست که بهترین بخش زندگی است. آن قسمتی که سفر را خوشایند میکند «برگشتن از سفر» است. فاصله گرفتن از خانه برای بهتر دیدن آن، به تجربه سفر متصل میشود و هنگام برگشت، خانه از نو تعریف میشود. در سفر، خانه مثل یک جز نامرئی همراه مسافر است. همان لحظهای که در یک مغازه کوچک، یک مجسمه یادگاری برمیدارد و فکر میکند که آن را کجای خانه بگذارد در ذهنش به خانهاش رجوع میکند.
خاطره خانه در ابتدای سفر کمرنگ است. هر چه سفر به انتهایش نزدیکتر شود پررنگتر میشود. تا اینکه لحظهای برسد که مسافر در خانهاش را باز کند و رضایتمندانه زمزمه کند «آخیش» به خانه خودم رسیدم. در سفرهای بیبازگشت مثل مهاجرت، خانه در ذهن مسافر میماند تا وقتی که دوباره ساخته شود. مسافر زندگیاش را در چمدانهایی خلاصه میکند و همراه خودش میبرد. در این محدودیتی که همراه سفرش است فقط اشیایی را از خانه قدیمی همراه خودش میبرد که بتواند یادآور مفهوم خانه در خانه جدید برایش باشند. چیزهای کوچکی که یادآوری کنند به خانه رسیده است. این اشیای کوچک که خانه را میسازند خیلی وقتها اهمیت چندانی ندارند. یک رومیزی. یک قاب عکس. چند تایی مجسمه کوچک و بزرگ. تابلویی روی دیوار و یک قالیچه کوچک کف زمین. مسافری که از خانهای برای همیشه میرود، آرزوی خانه را همراه خودش به تکههای کوچک قابل حمل تقسیم میکند و میبرد.
مسافری که میخواهد به خانه برگردد اما چیزی به جز خیال خانه همراه خودش نمیبرد. او میرود که خودش را از قفس روزمرگی برهاند. میرود که جهان دیگری را خارج از محدوده زندگیاش تجربه کند. میرود که شهر جدید، اتاق جدید، منظره جدید و هوای جدیدی را تجربه کند. برای این تجربه عموما همه مشتاق هستند. اما اشتیاق برگشتن به خانه در انتهای سفر از هر اشتیاقی قویتر است. آدمیزاد در اتاقهای موقتی نمیتواند ساکنی دائمی شود. آدمیزاد به زعم من نیاز دارد که روی فضا اثر بگذارد و فضا را مال خودش کند. نیاز دارد که فضای زندگیاش شبیه خودش باشد. برای همین است که از سفر خسته میشود. برای همین است که برگشتن از سفر همیشه خوشایند است. برای همین است که میرود سفر که به خانه برگردد. با کلید کهنه در را باز کند. چمدان را زمین بگذارد و خودش را یله کند روی مبل کهنه و رضایتمندانه به صدای قیژ مبل گوش بدهد. برای مسافر، سفر در بازگشت به نقطه اوج میرسد و کامل میشود.