• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
چهار شنبه 2 شهریور 1401
کد مطلب : 169567
+
-

جقله وقت‌شناس زرنگ خوشمزه

مائده سبط نبی

«ماهی‌ها همه دور اسب آبی را گرفته بودند تا خبر مهمی به او بدهند...».
مامان گفت: بقیه‌اش هفته دیگه.
گفتم: مامان داستانش دنباله داره؟
مامان مجله را داد دستم و گفت: خب. حالا عکس‌هاش رو نگاه کن تا خوابت ببره. باز هم به موبایلش نگاه کرد. چیزی گفت که نشنیدم. بلند شد. چراغ اتاق را خاموش کرد. گفت: شب بخیر.
گفتم: مامان می‌خوام عکس‌هاش رو نگاه کنم.
مامان چراغ را روشن کرد. صدبار عکس‌های مجله را نگاه کردم؛ اما صدای درنیامد. فکر کردم اسب آبی هم مثل بابا دوباره دکمه  پیراهنش که روی شکمش است کنده شده. بعد مامان ماهی دوباره نخ و سوزن سفید آورده. اسب آبی داد می‌زند: خانم ماهی طلایی، حواست کجاست؟ پیراهنم آبیه.
مامان ماهی با نخ آبی آنقدر دکمه‌ بابا اسب آبی را دوخت تا خوابم برد. بیدار که شدم، دیدم هوا روشن شده. فهمیدم بازم بابا رفته سرکار. دویدم توی آشپزخانه. مامان نشسته بود، سیب‌زمینی پوست می‌گرفت. موبایلش را یک وَری با گردنش نگه داشته بود، حرف می‌زد. اشاره کرد به دستشویی. رفتم دستم را بشویم. صدای مامان توی دستشویی می‌آمد. با خاله مهسا حرف می‌زد. می‌گفت: دوباره دیشب ساعت دوازده و نیم اومد. فکر کردم اسب آبی الان سرش را گذاشته روی میزش و خوابیده. مامان گفت: نه بابا. صبح همون ساعت6 رفت.
انگار مامان ماهی دوباره سرما خورده بود که صداش آنقدر گرفته بود. مامان تند تند برایم لقمه  نان و پنیر می‌گرفت. پشت سر هم می‌گذاشت‌شان روی میز. مثل هر روز به‌هم گفت: هوهو چی چی همه  قطارت رو می‌خوری. اینم شیر. بعدم‌شیرت رو می‌خوری.
گفتم: نمی‌خوام. بچه ماهی‌ها که شیر نمی‌خورن.
مامان همین‌جوری که سرش را تکان می‌داد گفت: مگه تو ماهی‌ای؟
گفتم: مامان... بابای ماهی‌ها همیشه زود میان خونه؟
مامان گفت: نه. دریا به این بزرگی، تا بابا ماهیه از اون سرش بیاد این سرش کلی طول می‌کشه.
گفتم: قطارم رو خوردم. برم پایین بازی؟ 
مامان گفت: شیرتم تا ته بخور، برو.
لیوان خالی شیر را گذاشتم توی ظرفشویی. گفتم: مامان ماهی طلایی. من رفتم پایین.
مامان گفت: دور دهنت رو بشور برو. سر به سر سارا نگذاری دوباره!سارا وسایل بازی را پهن نکرده بود توی حیاط. نشسته بود لبه  پله. داشت نقاشی می‌کشید. گفتم: اسباب بازیات کو؟!
گفت: کار دارم. دارم برای فردا نقاشی می‌کشم. بعدشم ظهر که بابام اومد میدم روش بنویسه روز مادر مبارک. فکر کردم اگر بابا بازم امشب دیر بیاد، پس کی بگم واسه مامان چی بخریم؟ حتی اگر نقاشی هم بکشم فایده نداره. کی نقاشی‌ام را بدهم بابا روش بنویسد روز مادر مبارک؟ نمی‌شود هم که بدهم بابای یک بچه  دیگر بنویسد. آقا تقی سبزی‌فروش هم که مامان گفت یک کیلو جعفری ازش بخرم، حتما سواد ندارد نمی‌تواند بنویسد.
عصر، دوباره آمدم توی حیاط. مدادرنگی‌هایم را هم آوردم. می‌خواستم همین‌جوری نقاشی بکشم که یکهو دیدم بابا آمد. تا من را دید گفت: اِ ملیکا این جایی؟ می‌خواستم یواشکی بیام دنبالت! یه کار خصوصی باهات داشتم.
گفتم: چی شده بابایی؟
کنارم نشست. گفت: می‌خوایم واسه مامان یک کادوی خوشگل بخریم. فردا روز مادره. توهم باهام بیا. سلیقه‌ات بهتره. خوشحال شدم. تندی همه  مدادرنگی هایم را، به جز آبی گذاشتم توی جعبه. مامان رنگ آبی را خیلی دوست دارد. نقاشی‌ام را گرفتم سمت بابا و گفتم: حالا که امروز زود اومدی، توی این اَبره بنویس مامان جونم روزت مبارک.
بابا لپم را کشید. چشمک زد و گفت:‌ای جقله وقت‌شناس زرنگ خوشمزه!
گفتم: بابا فردا هم زود میای؟
بابا گفت: آره. دیگه کارم تموم شد. همیشه زود میام. مسافرکشی هم عالمی داره...
گفتم: برم به مامان بگم دارم با شما میام بیرون.
بابا دستم را گرفت. از روی پله بلندم کرد. گفت: نه. می‌خواهیم مامان را غافلگیر کنیم. فکر کردم چه اسب آبی مهربونی!!! 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید