دریا سیرابش کرد
کامران محمدی|رماننویس و روزنامهنگار:
درست برخلاف حالا، رمضان برای ما که نوجوانیمان درست وسط جنگ بود، با فوتبال بعد از افطار در محله معنا پیدا میکرد. روزهای طولانی تابستان، با تلاشهای نافرجام برای روزهداری میگذشت و شبها با لذت زولبیا و بامیه مسجد، بعد از نماز مغرب و عشا و بعد، گلکوچک، تا خودِ سحر. آنها که جدیتر بودند، در مسابقات افطار تا سحر شرکت میکردند یا مکبر مسجد میشدند.
بعضیها هم بودند که از رمضان کاسبی میکردند و ناصر یکی از آنها بود. ناصر را خندهرو به یاد میآورم. با دهان بزرگ و گشاد، بینی بزرگ و چشمهای درشت، اما خوشقیافه و خوشاندام؛ قدبلند. همسایه نزدیک ما بودند و تمام دوران دبیرستان را روی یک نیمکت مینشستیم. مشتری پروپاقرص نوشتههای من بود که آن روزها، تازه شروع کرده بودم و بیعلت و باعلت مینوشتم. ناصر درست برعکس من بود. حتی انشاهای معمول کلاسی را نمیتوانست بنویسد و همیشه دست به دامان من میشد.
یکبار برایش انشایی نوشتم به اسم «زندان، دانشگاه» و نخستین حقالتألیف زندگیام را در 16سالگی گرفتم.
10تومان که آن موقع پول خوبی بود برای منی که روزی 5تومان پولتوجیبی میگرفتم. معلممان جلوی اسم او هم مثل من علامتی گذاشت که معنایش این بود: آزاد در موضوع، اجبار در خواندن. این قاعده برای منی که هیچ علاقهای به موضوعات معمول کلاس نداشتم فوقالعاده بود. ضمن اینکه اجبار به خواندن تشویق مؤثری بود برای نوشتن مداوم. اما برای ناصر، دردسر شد. آقای صدیق چند جلسه از او هم خواست که نوشته تازهاش را بخواند و بعد از نههای پیدرپی ناصر، خندید و گفت: حدس میزدم. نمیشود که دو نفر! اما ناصر از من کاسبتر بود. از روزه پول درمیآورد. 3خواهر داشت و یک برادر که همگی از او بزرگتر بودند و بیمیلتر به روزهداری. ماه رمضان دهه60، وسط تابستان بود و خیلی گرم. از تشنگی هلاک میشدی. اصلا همین گرما و شرجی بسیار شمال آن سالها باعث شد که من نتوانم از روش ناصر پول دربیاورم و کس دیگری مثل او هم نمیشد پیدا کرد که برای نوشتن انشا پول خرج کند. جز ناصر که پدرش شالیزارهای بسیار داشت و چند خانه و مغازه، باقی، همگی پدرهایی داشتیم که صبح تا شب در سکوت به چیزهایی فکر میکردند که تا 30سال بعد نمیشد درکشان کرد و شیارهایی بر چهره داشتند که عمقشان را نمیشد حدس زد؛ تلخیهایی که برای ما در نسیم رخوتناک روزهای طولانی تابستان و سکوت پرهیاهوی ظهرها، در صدای برگهای تبریزی و لغزش خفیف مارها بهکلی گم میشد. ناصر از اینها آزاد بود اما ظاهرا حضور در خانوادهای ثروتمند، شم اقتصادیاش را پرورش داده بود.
روزه میفروخت! روزی 5تومان از خواهرها و برادرش میگرفت و به جای آنها گرما و تشنگی را تحمل میکرد. شاید اگر زنده میماند، حالا یکی از پولدارهای ایران شده بود. اما چند سال بعد، وقتی که من دیگر تهران بودم، در دریا غرق شد. سیراب شده بود.