• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
چهار شنبه 8 تیر 1401
کد مطلب : 164770
+
-

ساید متالیک

خاطرات یک فروشنده
ساید متالیک

فرشته شیخ‌الاسلام

پسر، در شیشه‌ای و ســنــگین فروشگاه را با یک حرکت باز می‌کند. در را نگه می‌دارد و دستش را حائل می‌کند. دختر از زیر دستش رد می‌شود. همینطور دارند با هم حرف می‌زنند. پسر می‌گوید: من که نمی‌گویم ساید بد است! می‌گویم توی آن آشپزخانه نقلی جا نمی‌شود! دختر یقه تاخورده پیراهن پسر را صاف می‌کند و می‌گوید: به ما یک‌بار وام ازدواج می‌دهند. بعد هم هر سال که نمی‌خواهیم یخچال بخریم. در دوباره باز می‌شود و خانم میانسالی بین نفس‌زدن‌هایش می‌گوید: ماشاءالله چه تند راه می‌روید!  با هم برمی‌گردند: آخ! ببخشید جای‌تان گذاشتیم. توی مغازه قبلی داشتم ال‌سی‌دی‌ها را می‌دیدم. حاجی وقت فوتبال همه‌ا‌ش می‌گوید برویم خانه بچه‌ها. توی تلویزیون خودمان که هیچی معلوم نیست.
نگاهی خریدارانه به تمام بخش وسایل برقی می‌اندازد و می‌گوید: حالا چیزی پسند کردید؟
 نه مامان. برندی که دنبالش هستم را ندارند. دارند یعنی، ولی فریزر بالاست.
 خب، خوب است دیگر. مگر فریزر پایین هم هست؟ 
 نه! من دنبال ساید هستم.
 وا؟ ساید برود توی آن آشپزخانه، آن وقت خودت کجا بروی؟
 اذیت نکن دیگه مامان.
اذیت چیه؟ یخچال خواهرت توی اثاث‌کشی داغون شد.
منم همین را می‌گویم حاج‌خانم. می‌گویم الان یک چیز متوسطی برای رفع احتیاج بخریم، بعد به سلامتی رفتیم خانه خودمان هر چی دوست داریم. ان‌شاءالله... ان‌شاءالله همه وسایل‌تان را تبدیل به احسن کنید.
 وای مامان، چی ان‌شاءالله، ان‌شاءالله. کو تا ما خانه بخریم. اصلاً شاید هیچ‌وقت نتوانیم. چرا وعده سر خرمن می‌دهید؟ 
پسر درهای فریزرها را یکی‌یکی باز می‌کند و دستش را تا آخر می‌برد تو‌. انگار دارد عمق فریزرها را با هم مقایسه می‌کند. به یک مدل که طول و عرض بیشتری نسبت به بقیه دستگاه‌ها دارد، می‌رسد و مثل ارشمیدس فریاد یافتم یافتم سر می‌دهد.
ببین این حجمش روی هم از ساید هم بیشتر است.
ولی نشانی از خوشحالی در چهره دختر پیدا نمی‌شود.
 چرا سلیقه من دستت نمی‌آید. مهم فقط اندازه‌اش نیست. تازه گیریم که ساید هم نخریم. این سفید است. من دارم همه وسایلم را متالیک برمی‌دارم.
پسر گویی در میدان مین ایستاده و نقشه معبر دست من است، اول با نگاه، بعد با کلام می‌پرسد: نقره‌ای این مدل را دارید؟ و من بیهوده شرمنده‌ام از پاسخی که برایش دارم.
در را انگار که در سنگین دژ باشد، می‌کـشد طرف خودش. کـنار می‌ایستد تـا خانم‌ها بیرون بروند. یکی‌یکی تمام خریدهایشان را تصور می‌کنم. یکی‌یکی تمام تصـمیم‌هایشان را. هیچ داوری‌ای ندارم که بهتر است یک‌بار وسیله دلخواه را خـرید یا طبق تجربه و عقل عمل کرد. فقط می‌نشینم؛ حـجم بزرگی از اختلاف‌‌نظرهای کوچک یک زندگی جامانده در فروشگاه.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :