• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
دو شنبه 6 تیر 1401
کد مطلب : 164546
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/kRy9v
+
-

دندان نیش

مریم ظاهری

به روزهای گذشته فکر می‌کنم و آمار‌های روزانه کرونا را چک می‌کنم و به شهرهای آبی‌رنگ روی نقشه نگاه می‌کنم و به ایام سخت و سیاه کرونا به روزهایی که بوی مرگ می‌دادند و هول و هراس از بیماری که کسی برایش انتها و سرانجامی متصور نبود، فکر می‌کنم. اما هر چه بود گذشت؛ به من به همه ما. حالا که همه‌‌چیز خاطره شده گیرم تلخ و دردناک و سیاه؛ تکلیف یک چیز را باید برای خودم روشن می‌کردم. ماسک بزنم یا نزنم. بیماری بهانه‌ای شد تا ماسک نیمی از صورتم را بپوشاند، در وضعیت جدید من که عادت به حرف زدن و ایضا خندیدن با خودم داشتم می‌توانستم به عادت مضحکم برسم. در خیابان راه می‌رفتم و پشت ماسک با دو دندان لقم به روزگار فحش می‌دادم و گاها به حرکات احمقانه خودم می‌خندیدم بی‌هیچ نگاه مزاحمی. پشت ماسک فضای امنی داشتم برای پوشاندن جای خالی دندان نیشم. این برای من که به وقت خندیدن جای خالی دندانم توی ذوق می‌زد موهبت بزرگی بود؛ همینطور برای بی‌پولی مثل من فرصت مغتنمی بود که سراغ دندانپزشک نروم و ترس از جراحی را به عقب بیندازم. بیماری داشت کمتر می‌شد و ماسک از صورت‌ها دور می‌شدند و اگر اوضاع بدین منوال پیش می‌رفت من تنها باز‌مانده از ایام ماسک به‌صورت‌ها می‌ماندم و باید جواب بقیه را می‌دادم که چرا ماسک به‌صورتم هنوز چسبیده و هر پاسخی یعنی نمایان شدن جای خالی دندان نیش. تا مدتی جوابی در چنته داشتم اما جواب‌ها هم داشتند تکراری می‌شدند در محل کار و در مسیر‌های رفت و برگشت از خانه تا کارم. کم‌حرفی فکر بدی نبود؛ هرچند با ژن پرحرفی‌ام جور در‌نمی‌آمد و ناگزیر باید راه مطمئن‌تری پیدا می‌کردم. یک روز در مسیر برگشت مرد پرحرفی که روی صندلی پشت به راننده اتوبوس نشسته بود جمله‌ای از دهانش پرید که بدجوری به دلم نشست. او که متکلم‌وحده بود و با صدای رسا حرف می‌زد شعری را خواند با این مضمون که از گل‌آقا به یادگار داشت: 
یک دهان دارم و دو تا دندان لق 
می‌زنم تا زنده هستم حرف حق
یافتم ناگهان از جا پریدم و پشت ماسک قهقهه زدم و چندبار گفتم آفرین آفرین. حالا می‌توانستم از فردا بدون ماسک همه جا باشم و پرحرفی کنم و هر کسی از جای خالی دندان نیشم پرسید با صدای رسا همین بیت شعر را برایش بخوانم. بهتر از این نمی‌شد. ماسک از صورتم کنده شد و با خوشحالی مضاعف در صف اتوبوس می‌ایستادم و ضمن پیاده کردن مغز نفرات پس و پیش ایستاده در صف، اظهارفضل کنم، به روزگار بخندم و تعمدا روی صندلی برعکس مسیر اتوبوس بنشینم و با صدای بی‌خش و رسا سخنوری کنم و همان بیت شعر را حواله نگاه بهت‌زده دیگران کنم تا اینکه در روزهای پرچانگی نگاهم به سمت مردی افتاد که در شلوغی اتوبوس‌سواران ایستاده بود و ماسک به دهان قهقهه می‌زد و می‌گفت آفرین آفرین.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید