• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
شنبه 28 خرداد 1401
کد مطلب : 163509
+
-

گمنام زندگی کرد، پُرآوازه رفت

پای صحبت‌های خانواده شهید صیاد خدایی که خار چشم صهیونیست‌ها بود

گزارش
گمنام زندگی کرد، پُرآوازه رفت

مژگان مهرابی-روزنامه‌نگار

یکشنبه اول خرداد سال1401؛ یکی از سربازان گمنام امام‌زمان(عج) در خیابان مجاهدین اسلام در اقدامی تروریستی به شهادت رسید. شهید حسن صیاد خدایی، پاسداری که تا زمان شهادتش نه کسی او را می‌شناخت و نه خبر از جانفشانی‌هایش داشت؛ یعنی خودش اینطور می‌خواست که ناشناس باشد. معتقد بود کار اگر برای خدا انجام شود، پس او می‌بیند و نیازی به بیان آن نزد مردم نیست. صیاد خدایی، مجاهدی بود که از سن نوجوانی لباس پاسداری به تن کرد؛ از روزهایی که کشورمان مورد حمله ناجوانمردانه دشمن قرار گرفته بود. از آن دوران تا لحظه شهادتش هم مردانه برای دفاع از آرمان‌های دینی و ملی میهن جنگید. او به‌عنوان معاون تحقیقات و توسعه فناوری سازمان صنایع دفاعی کشور خدمات ارزنده‌ای در حوزه نظامی انجام داد. حضور پررنگش در ماموریت‌های برون‌مرزی گواه این گفته است. عملکرد زیرکانه او برای خنثی‌کردن توطئه دشمن‌های اجنبی نمونه‌ای از فعالیت‌های اوست. همین هم سران رژیم صهیونیستی را به خشم آورد که نقشه ترورش را طراحی کردند. حضور او مانعی شده بود برای فتنه‌انگیزی آنها. او را در جلوی منزلش به شهادت رساندند. قادر، برادر بزرگ‌تر شهید و همسر او ناگفته‌های زندگی صیاد خدایی را بازگو می‌کنند.

همین که خدا می‌داند کافی است
سال1351به دنیا آمد؛ در روستای باشماق شهر میانه. ته‌تغاری مادر بود و نورچشمی او. پدر یک مغازه بقالی داشت و با اینکه درآمد چشمگیری از آن عایدش نمی‌شد اما مال و روزی بابرکتی داشت. فقط به پر‌بودن دخل خودش فکر نمی‌کرد، حواسش به دیگر مردم روستا هم بود. پدر خصلت دیگری هم داشت؛ اینکه به مسائل شرعی و مذهبی بیش از هر چیز اهمیت می‌داد. همین الگویی شده بود برای اهل خانه. آنها هم پیرو پدر بودند و بیش از همه صیاد اینگونه بود. قادر می‌گوید: «برادرم برای رفت‌وآمد از وسیله نقلیه اداره استفاده می‌کرد. خودش ماشین نداشت. خیلی مراقب بود که از خودروی اداره برای کار شخصی استفاده نکند. بچه‌ها را با آن به مدرسه نمی‌برد. در یک کلام پارتی‌بازی بلد نبود؛ برای هیچ‌کس». برادر شهید به خاطره‌ای دیگر از صیاد اشاره کرده و می‌گوید: «من 30‌ماه در جبهه خدمت کردم و جانباز هستم. یک‌بار برای ثبت جانبازی می‌خواستم به بنیاد امور ایثارگران بروم. صیاد به من گفت برای چه جبهه رفتی؟ گفتم دفاع از وطن. گفت پس نیازی نیست که نامت جایی درج شود. همین که خدا می‌داند کافی است».

اول رضایت پدر و مادر، بعد جهاد
صیاد سن و سالی نداشت که عضو پایگاه بسیج روستا شد. در آنجا فعالیت می‌کرد. تا اینکه یک روز به پدر گفت می‌خواهد به جبهه برود. برخلاف انتظارش پدر موافقت نکرد. به صیاد گفت: «جبهه مرد میدان می‌خواهد. جای بچه‌ها نیست». پسرک اگرچه دلخور شد اما روی حرف پدر حرفی نزد و به سراغ قادر برادر بزرگ‌ترش رفت. آخر او مدام در جبهه بود. بعد هم قلق راضی‌کردن پدر را می‌دانست. دست به دامان قادر شد که رضایت‌نامه بگیرد. قادر تعریف می‌کند: «سال 64بود. صیاد13 سال بیشتر نداشت. برای خوشحالی دل او با پدرم صحبت کردم و او راضی شد. صیاد شاید با دستکاری شناسنامه می‌توانست اعزام شود اما می‌خواست پدر و مادرم از ته دل رضایت داشته باشند». او مرتب به جبهه می‌رفت و برمی‌گشت. سال66 عضو نیروی سپاه شد و تا آخر جنگ در جبهه ماند. البته به تحصیلش هم اهمیت زیادی می‌داد و در همان جا درسش را می‌خواند. بعد برای شرکت در امتحان به تهران می‌آمد.

چه خوب که مادر زنده نیست!
پدر و مادر چند سالی می‌شود به دیار باقی رفته‌اند. شاید دوست و آشنا شاکر خدا هستند که مادر به وقت شهادت صیاد در قید حیات نبود. صیاد روزهای سالمندی و کسالت مادر، او را به خانه کوچک و استیجاری خودش آورده بود. او را برکت خانه می‌دید. با ورودش اول از همه به دستبوسی مادر می‌رفت. کلی سر به سرش می‌گذاشت. دل پیرزن که شاد می‌شد تازه می‌رفت تا لباسی عوض کند و خستگی از تن بیرون کند. قادر از محبت صیاد و مادر می‌گوید: «مادر همه فرزندانش را دوست داشت اما صیاد را طور دیگر. نام صیاد یک لحظه از زبانش نمی‌افتاد. مرتب قربان و تصدقش می‌رفت. صیاد هم البته راه دلبری از مادر را خوب بلد بود. پایش را می‌بوسید. روی سرش را می‌بوسید. هر چه می‌گفتم شما اذیت می‌شوی و شرایط نگهداری از مادر برای من مهیاتر است او قبول نمی‌کرد. دوست داشت خودش به مادرم خدمت کند». البته مهرورزی صیاد خاص مادر نبود. او اهمیت زیادی به روابط خانوادگی و فامیلی می‌داد. مرتب از برادرها و تنها خواهرش سراغ می‌گرفت و احوالپرسی می‌کرد. قادر سفارش برادر را هرگز فراموش نمی‌کند؛ «همیشه می‌گفت وقتی می‌شود با یک تلفن یا یک سر زدن دل کسی را خوشحال کرد چرا دریغ کنیم.»

خیرش به همه می رسید
«علاقه خاصی به آیت‌الله فاطمی‌نیا داشت. از اینکه ایشان در بستر بیماری بودند خیلی نگران بود. حتی برای سلامتی او چند روز روزه نذر کرده بود. یک روز به امام جماعت محل کارش می‌گوید زیاد از شهدا صحبت کنید. حاج آقا هم در پاسخ پیشنهاد می‌دهد الان فصل برگزاری نمایشگاه کتاب است چه خوب که سری به آنجا بزنید و چند کتاب هم تهیه کنید. روز شنبه که روز قرآن‌خوانی ماست و بین دو نماز یک صفحه قرآن می‌خوانیم. من دیدم او نیامده است. صبح روز یکشنبه، یعنی دقیقاً روز شهادتش، وقتی که او را دیدم پرسیدم چرا جلسه قرآن غایب بودی؟ گفت به نمایشگاه کتاب رفتم و چند تا کتاب درباره شهدا خریدم. از دیگر خصلت‌های شهید اینکه خیرش به همه می‌رسید. هر مشکلی پیش می‌آمد سعی می‌کرد با آرامش آن را برطرف کند. اما هیچ وقت نشد که از روابط و موقعیتش برای منافع شخصی استفاده کند.» این خاطره را یکی از همکاران شهید تعریف می کرد.

مکث
همسر شهید
خود را تافته جدابافته از مردم نمی‌دانست

صیاد عادت خاصی داشت. همیشه قبل از اینکه به خانه بیاید به همسرش تلفن می‌کرد که اگر خانه کم و کسری هست تهیه کند. آن روز هم مثل همیشه از بانو پرسید. بانو با شنیدن صدای ماشین پشت پنجره رفت. ماشین را دید که جلوی در پارکینگ ایستاده. می‌دانست که تا چند دقیقه دیگر صیاد می‌آید و کلید به در می‌اندازد. در این حین صدای شیلک تیر شنید. حس بدی پیدا کرد. پشت پنجره رفت. ماشین روشن بود و... چادر را روی سرش انداخت با عجله خود را پایین رساند. آن چیز که همیشه از رخدادش واهمه داشت پیش آمد. صیاد را غرق در خون دید. بانو آن روز شوم را یادآوری می‌کند: «چکیدن قطره‌قطره خون از سر عزیز دلم را به چشم دیدم و این صحنه هیچ وقت از ذهن من پاک نخواهد شد». از اول زندگی تا زمانی که با هم بودند هیچ وقت او را در پی مادیات ندید. همیشه به بانو می‌گفت که دوست ندارد خود را تافته جدا بافته از مردم بداند. خانه لوکس، ماشین آخرین مدل و رفاه آن‌چنانی برایش معنا نداشت. بانو می‌گوید: «حجاب و نماز، مهم‌ترین مواردی بود که به دخترم گوشزد می‌کرد. هیچ وقت بدون وضو، لباس فرمش را به تن نمی‌کرد. احترام زیادی برای آن قائل بود».


 

این خبر را به اشتراک بگذارید