شیدا اعتماد
بچه که بودیم یکی از شوخیهای بچههای محل با آدمبزرگها نوشتن عبارت «لطفا مرا بشویید» روی ماشینهای کثیف محل بود. آن موقع تعداد ماشینها کم بود و ماشیندارها به ماشینهایشان بیشتر میرسیدند. یادم هست که روی داشبوردها همیشه چیزی پهن میکردند؛ پارچه یا قلاببافیهای مختلف. به آینه ماشین حتما چیزی آویزان بود. جعبه دستمال کاغذی توی ماشین همیشه تزئینی بود و ماشینها تقریبا همیشه تمیز بودند. غیرمعمول نبود که هر کسی را با هر شغلی که داشت ببینی که صبح به صبح ماشینش را دستمال میکشد. رسیدگی به ماشین طبیعی بود. این روزها که تعداد ماشینهای توی کوچه و خیابان از تعداد آدمها بیشتر است، دیدن ماشینهای کثیف هم طبیعی است. از طرفی هوای شهر که قبلا به دود آلوده بود، به سبزه گرد و خاک هم آراسته شده و دیگر تمیز نگهداشتن خانه و ماشین جزء محالات ممکن شده. در خانه انگار یک لایه غبار دائمی شناور است که با نخستین سکون هوا روی زمین، روی اثاثیه، روی میز و دیوار و شیشه بنشیند؛ غباری که حتی اگر هر روز هم گردگیری کنیم باز هم هست؛ رهایی از آن ممکن نیست. نبرد با غبار، نبردی جاری در خانه است؛ غباری که وقتی خانه روشن باشد، به زیبایی در هوا میچرخد، بیرحمانه منتظر فرصت غفلت ماست تا خانه را غرق کند. این روزها در زندگی از پیش شلوغ ما، دویدنهای بیشتر توی خانه هم اضافه شده. تمیز نگهداشتن خانه شده یک چالش دائمی. ما مدام با دستمال مرطوب به جنگ غبار میرویم و غبار بدون اینکه حتی لحظهای عقبنشینی کند قاطعانه حمله میکند. این جنگی است که در آن پیشاپیش باختهایم. غبار از ما قویتر است. حضورش سنگینتر است و سرعتش بیشتر. میتوان پنجرهها را بسته نگهداشت و آوار غبار را کمی کند کرد یا اینکه با شعار «هر ساکن خانه، یک دستمال گردگیری»، همه خانواده را مسلح کرد بلکه به جای باخت مدام به غبار بتوانیم به نتایج مساوی دست پیدا کنیم. آن وقت شاید بشود یک بعدازظهر آفتابی که هوا هم کمی بهتر باشد، باز از سکوت و سکون و تمیزی در خانه لذت ببریم. هر چند که غبار، همان موقع هم که استکان چای را بالا میبریم تا سر بکشیم، آرام و بیعجله روی لبه لیوان مینشیند و منتظر میماند تا فقط یک لحظه غفلت کنیم.
لطفا مرا گردگیری کنید
در همینه زمینه :