رضا جولایی
نمیدانم چه ساعتی به خواب میروم. وقتی بیدار میشوم ماه غروب کرده و ستارهها دیگر پیدا نیستند. بلند میشوم، آهسته از پلههای چوبی پایین میروم و کورهراه پشت قهوهخانه را در پیش میگیرم. خنکای سحر... چه حالت غریبی دارد این لحظه از پگاه، پیش از دمیدن خورشید. همهجا آرام است و گویی جهان چشم فروبسته. جیرجیرکها خاموش شدهاند، صدای مرغ حق را نمیشنوم، بالای سرم دیگر از آن چراغانی عظیم خبری نیست. جهان رنگ دیگری گرفته. نسیمی از جنگلهای دوردست میوزد. من زندهام و یک روز دیگر را خواهم دید. حس میکنم لحظهبهلحظه این روز را باید زندگی کنم و در عین حال از مرگ هراسی ندارم. هماکنون حاضر به مُردن هستم. بیهیچ تأسفی. پس دیگر از هیچکس هراس ندارم.
شکوفههای عناب
در همینه زمینه :