گفتوگو با احمدرضا امیری سامانی، نویسنده کتاب«قدیس دیوانه» و برگزیده جایزه ادبی جلالآل احمد
نویسندگی را با «نون»کوچک نوشتهاند!
علیالله سلیمی- روزنامهنگار
احمدرضا امیری سامانی، متولد ۱۳۵۹ در شهر تهران است و لیسانس مترجمی زبان انگلیسی دارد. شروع نویسندگیاش از سال۱۳۸۴ در ضمیمههای مسافر و تاکسی روزنامه همشهری بوده است. بعد از آن در روزنامهها و نشریات و سایتهای مختلف هم مطالبی منتشر کرده است. در سال1377بعد از دیدار و آشنایی با مرحوم نادر ابراهیمی به نویسندگی علاقهمند شد و بعد به واسطه کار در حوزه هنری با نویسندگان و اهالی ادبیات آشنا شد و نوشتن را آغاز کرد؛ نویسندگانی همچون محمدعلی علومی، فیروز جلالی زنوزی، مرحوم امیرحسین فردی و استادانی همچون ابوالقاسم رادفر. در سال1385 با رشته تاریخ شفاهی آشنا شد و مقدمات آن را فراگرفت و سال1386وارد دورههای داستاننویسی حوزه هنری شد. در همانسال به همراه محمد کریمی و محسن کاظمی، سایت تاریخ شفاهی ایران را افتتاح کرد و علاقه به تاریخ شفاهی و مصاحبه باعث شد، نگاه دقیقتری بهخصوصیات و روانشناسی شخصیتها داشته باشد. در زمینه داستاننویسی هم حسین فتاحی نخستین مدرس او بود و بعدها با نویسندههایی مانند رضا امیرخانی، حمیدرضا شاهآبادی و محمد کاظم مزینانی آشنا شد. از چندی پیش در حوزه هنری استان اصفهان مدرس نویسندگی است و کتاب «قدیس دیوانه» او سال گذشته برگزیده جلال ادبی جلال آلاحمد شد. با احمدرضا امیری سامانی درباره آثار و سیر نویسندگیاش گفتوگو کردهایم.
ایده اولیه کتاب قدیس دیوانه که بعد از انتشار موفق به دریافت جایزه ادبی جلال آلاحمد شد چطور و کجا به ذهنتان رسید؟
خب، کتاب قدیس دیوانه، یک مجموعه داستان است که ایده هر داستان آن در زمان و مکان جداگانهای به ذهنم خطور کرد. اگرچه در دورهای که تمام این داستانها شکل گرفتند، درونمایه واحدی در ذهن من حاکم بود و این همان رشتهای است که داستانهایم را بههم ربط داده است.
از تجربه نوشتن این کتاب برایمان بگویید. روزها و شبهای شاید دشوار نگارش داستانتان چگونه گذشتند؟
یکی مثل من، باید تمام جوانب مدنظرش در داستان را رعایت کند. وقتی با داستانم تنها میشوم، دیگر بهخودم تعلق ندارم و واقعاً خودم هم وارد محیط داستانم میشوم و شخصیتها را همراهی میکنم و بعد بارها و بارها و از زاویههای مختلف وارد صحنه داستان میشوم تا رضایتم تأمین شود که چیزی ناقص و یا خام نوشته نشده. بگذارید یک مثال بزنم. یکبار که به فرودگاه بینالمللی امام(ره) رفته بودم، متوجه شدم که یک پیرمرد ایرانی در ارمنستان فوت شده و جسد او را به ایران برگرداندهاند. رفتم و چند ثانیهای حالات و رفتارهای بازماندگان را ریزبهریز زیرنظر گرفتم. بعد برگشتم بهسمت سالن انتظار. یک لحظه جمعیتی را تصور کردم که در واقعیت نبود ولی در خیالم برای مشایعت مرحوم آمده بودند. دفتر یادداشتم همراهم نبود و در گوشی همراهم یادداشتش کردم. یکیدو هفته به عید مانده بود و من در آن دو هفته نتوانستم آن را بنویسم. فقط صبح زود بیدار میشدم و درمورد فضای داستان و شخصیتهایش تحقیق میکردم. در آن زمان با اینکه مشغول کارهای روزمره بودم، بخشی از موتور مغزم سرگرم پردازش و بالا و پایینکردن داستان بود. تااینکه عید شد و من فرصت پیدا کردم داستانم را بنویسم.
10روز طول کشید تا آن داستان را نوشتم و چند باری بازنویسی کردم. 10روز از صبح میرفتم داخل پارکینگ خانه مادریام که در منطقه سردسیری است و یک بخاری برقی را روشن میکردم و تا عصر مینوشتم. روز دهم بود که داستان تمام شد و من با خیال راحت از پارکینگ و نوعی از محیط خیالی داستانم خارج شدم و به جمع خانواده برگشتم! وقتی مشغول نوشتن یک داستان میشوم، حتی فیزیک خودم را هم داخل فضای داستان تصور میکنم و اگر بنا بهدلیلی رشته حوادث پاره شود و من به دنیای واقعی برگردم، شخصیتهای داستان را میبینم که به طرفم دست دراز کردهاند و فریاد میزنند: «بیا و قصه ما را تمام کن و ما را از این بلاتکلیفی نجات بده».
از تجربه ارتباطتان با مخاطبان این اثر بگویید. آیا بازخوردی دریافت کردهاید؟ آیا خاطره ویژهای از بازخورد مخاطبان اثرتان دارید؟
باید از تمام مخاطبانم تشکر کنم. آنان مرا غافلگیر کردند. انتظار این استقبال را نداشتم. وقتی میدیدم که داستانهایم و درونمایههای آنها، بازخوردهای خوبی در مخاطبینم داشتند، به شدت ذوقزده میشدم. این انتقال جهانبینی و درونمایه اثر، بزرگترین آرزوی هر فردی است که در هر رشته از هنر، صاحب اثر است. من با انتشار کتابم به آرزویم نرسیدم. خودم هم معتقدم که فعل انتشار کتاب، آرزوی یک نویسنده واقعی نیست و اگر کسی چنین تصور و هدفی دارد، نویسنده نیست. هدف واقعی و آرزوی اصلی، خواندهشدن کتاب و انتقال درونمایه و جهانبینی نویسنده است، حتی اگر کتاب در 10نسخه منتشر شود و در 10نفر اثر کند.
ارتباطتان با کتاب الکترونیک چگونه است؟ عادت به خواندن نسخه الکترونیک کتابها دارید یا همچنان نسخه کاغذی کتابها را میپسندید؟
خود من هنوز با کتابهای الکترونیک اخت نشدهام. یک دلیل آن فیزیکی است و بهخاطر حجم کم گوشی تلفن همراه بهنسبت بدن خود من است. موضوع بعدی نور صفحه گوشی موبایل است که چشمهایم را خسته میکند و خوابآلوده میشوم. من هنوز کتابی را دوست دارم که در میان دستهایم حسش کنم و بتوانم زیرنور ملایم یک چراغ، آن را مطالعه کنم. اگرچه میدانم که کتاب الکترونیک از نظر حجم و فضای نگهداری چه مزایایی دارد و شاید تبدیل چوب به کتاب، منصفانهترین ظلمی است که ما به جنگلها میکنیم ولی بازهم نمیتوانم روی گوشی بهمدت زیاد برای خواندن متن کتاب تمرکز کنم چون خوابآلوده میشوم و گردنم درد میگیرد. این را هم بگویم که لپتاپ پیرم تلاشهای پرثمرتری برای دوستی من با کتاب الکترونیک انجام داد و نور صفحهاش را مانند زمانهایی که تایپ انجام میدهم، ملایم کرد تا بتوانم کتاب الکترونیک را بهراحتی بخوانم اما لپتاپ را که نمیتوانم مثل کتاب، همهجا با خودم ببرم. شاید یک تبلت ساده واسطه بهتری برای این رفاقت ما باشد اما برای دیگران که مثل من نیستند و مشکلی با صفحه گوشی ندارند، کتاب الکترونیک را توصیه میکنم. یک گوشی موبایل بهراحتی میتواند به اندازه یک کتابخانه بزرگ، کتاب در دل خودش جا بدهد.
بهنظرتان نویسندگی یک شغل است؟ آیا در حوزه نویسندگی، آینده شغلیای برای خودتان متصور هستید؟ در چه صورتی نویسندگی در کشور ما تبدیل به یک شغل میشود؟
من اصلاً توصیه نمیکنم که کسی به نویسندگی بهعنوان شغل نگاه کند، حتی اگر درآمدی از این راه کسب میکند. گرچه الان بهعنوان یک شغل، جای خودش را درمیان مشاغل باز کرده و دانشگاهها با تبلیغات روی شغل نویسندگی، در رشتههای مختلف جذب دانشجو میکنند. درصورتی که نویسندگی در مرحله اول باید یک عشق و یک هنر برای فرد باشد تا در آن دوام بیاورد. دوستان زیادی را میشناسم که از راه نوشتن کسب درآمد میکنند. خود من سالها از راه نوشتن مقالات در رسانههای مختلف کسب درآمد میکردم اما این درد دل را هم باید بکنم که چانه نان هنر را کوچک گرفتهاند. اصلاً نویسندگی را با «نون» کوچک نوشتهاند؛ یعنی نویسندگی شغلی است که سختی زیاد و درآمد مالی کم دارد. در واقع باید یک اتفاق مانند معجزه به وقوع بپیوندد که نویسندهای از راه فروش آثارش پولدار شود. خطر دیگری که شغل نویسندگی دارد این است که گاهی نویسنده مجبور میشود برای ارتزاق و فرار از مشکلات مالی، قلم خودش را وارد فضاهایی بکند که از ته دل راضی به آن نیست اما ناچار است؛ یعنی مجبور به سفارشینویسیهایی میشود که اصلاً در سرشت او نیست، ولی چارهای جز پذیرش ندارد. آنجاست که کیفیت قلم و هنر او کمکم تحلیل میرود. خود من آنقدر به تنگنا افتادم که نهایتاً به فکر چارهاندیشی افتادم و از استعدادهای فنیام کمک گرفتم؛ یعنی کارهای فنی مرتبط با ساختمان انجام میدادم تا بتوانم روزگار را بهتر بگذرانم و دیگر به آفت آن نوع سفارشینویسیها گرفتار نشوم.
چه توصیهای برای نوقلمان و علاقهمندان به نویسندگی دارید؟
خیلی از چیزهایی که به ذهنم رسید را لابهلای حرفهایم گفتم اما در اینجا یک درخواست دارم، چون توصیهکردن کار من نیست. دنیای نویسندگی مانند آسمان شب است. بعضیها در آن ستاره و ماندگار میشوند و خیلیها مثل شهابسنگ، در یک ثانیه برقی میزنند و بعد فرو میافتند و خاموش میشوند اما جالب اینجاست که بیشتر آنهایی که مثل شهابسنگ افتادند، به قصد ستارهشدن پا به آسمان شب گذاشتند و برعکس، آنهایی که ستاره شدهاند، قصدشان ستارهشدن نبود. آنها عمری را پای نوشتن گذاشتند تا بازتابدهنده دردها و دغدغههای درونی خود و به طبع آن تسکیندهنده دردها در جامعه باشند. آنها آنقدر فروتنانه مطالعه کردهاند و نوشتهاند و سختی کشیدهاند که جامعه از آثار و قلم آنها استقبال کرده. این افراد هیچوقت نخواستهاند که آثار خودشان را بهزور به خورد جامعه بدهند. درخواستم این است که دوستانم در تمام دوران نویسندگی بیادعا و پرتلاش باشند و مطالعه و مشاهده را شرط اول کار خود قرار دهند. هدفشان شهرت و یا فانتزیهای کلیشهشده نویسندگی نباشد که اصلاً با ذات نویسندگی جور درنمیآید اما خیالشان راحت باشد که آن زمان که مطالعه و مشاهده و تجربه آنها در جوهر قلمشان پر شد، روز شکوفایی و خلاقیت آنهاست. آن زمان که قلم نویسنده علاوه بر پختگی، آغشته به بوی دردهای جامعه باشد، مخاطب خودش بهسمت اثر نویسنده میآید و دیگر لازم نیست نویسنده دست به دامان کلمات درشت و تزئینشده و یا داد و قال برای جذب مخاطب بشود. این اکسیر خودش راه خودش را باز میکند.
مکث
عادتهای نوشتن به روایت نویسنده برگزیده جایزه ادبی جلال آلاحمد
باید اعتراف کنم که نوشتن عشق من است و به قول یکی از دوستانم، بهعنوان یک گلبول اضافه در خون من ثبت شده. دوستانی که از نزدیک من را میشناسند، متوجهاند که اگر بهمدت یکیدو روز از نوشتن یا مطالعه دور بمانم، حالم خراب میشود. با اینکه کاری که الان دارم برای امرار معاش انجام میدهم کار فنی است و در زمینه فرهنگی نیست اما اطرافیانم همه درک کردهاند که بهترین آرامبخش و شادکننده من، نوشتن و رفتوآمد به مراکز فرهنگی است و از بابت این درک و همراهی از آنها متشکرم. مطالعه و خواندن و نوشتن را برای من بهعنوان تزریق روزانه آن گلبول اضافه درنظر بگیرید. درمورد اولویتهای نویسندگی، من به مشاهده، سفر و حضور در جامعه و معاشرت با مردم اعتقاد شدید دارم و سفر هم نباید با امکانات لوکس از پیشتعیینشده انجام شود. سفری که هتل و محل اقامت و مراکز خرید آن ایزوله و جدا از بافت بومی باشند، از نظر من سفر نیست. درمورد قرنطینه هم باید بگویم بههرحال نویسنده برای خلق اثر به تنهایی و تمرکز احتیاج دارد اما تنهایی و تمرکز نباید کلیشه بشود و از آن مهمتر، خلوت و قرنطینه نباید کلیشه نویسندگی قلمداد شود. این تصور اشتباه است که نویسندهها عموماً شخصیتهای خلوتگزین و درونگرایی هستند. آن خلوت و آن قرنطینه، همیشگی نیست و در زمانهای خلق اثر اتفاق میافتد؛ چهبسا اینکه عمده کار نویسنده در زمانهای تحقیق و مشاهده اتفاق میافتد تا زمان نوشتن در خلوت. نویسنده به تجربه زیست احتیاج دارد و این تجربه زیست هرقدر غنیتر باشد، آثار او هم قویتر خواهند بود. درمورد خود من، خلوت، تنهایی و تمرکز یا قرنطینه زمانی اتفاق میافتد که یک ایده به ذهنم رسیده باشد و وقت نوشتن آن باشد. من ساعتهایی در روز را میخوانم و مینویسم و وقتی زمان خلق یک اثر برسد، وارد همان دوره تمرکز میشوم و البته اینطور نیست که کل روز را در آن حالت باشم. معمولاً در همان دوره قرنطینه هم بعدازظهرها استراحت میکنم و جالب اینجاست که حالات این خلوت یا قرنطینه واقعا برای هر فرد متفاوت است. یکی از دوستانم به پارک میرود و یک گوشه روی صندلی مینشیند و مینویسد، یک نفر در یک کتابخانه مینشیند و یکی مثل خود من، یک اتاق را انتخاب میکند. من عادت به تایپ دارم و البته یک دفترچه یادداشت همراهم هست که ایدههایم را شکار کنم تا در تلاطم اتفاقهای روزمره از دستم نروند اما عمده نوشتنم با صفحهکلید است.
درمورد عادات نوشتن، از دفترچه یادداشت شروع میکنم. وقتی ایدهای به سرم خطور میکند، آن دفترچه یادداشت نقش یک قفس محکم و مطمئن را بازی میکند که سوژه را در آن یادداشت میکنم و خیالم راحت میشود که شکارش کردهام. اگر نباشد، سوژه ممکن است مثل یک پرنده، از بین دستهایم بپرد و لای هیاهوی زندگی گموگور شود. این شرایط فقط برای من نیست. من یکی از بسیارم. اینجا باید یک گریز به زندگی دوستان امثال خودم بزنم. خیلی از ماها تا آخر عمر زیر همان تختهسنگ میمانیم و میمیریم و بعضی هم برعکس، شرایط زندگی برایشان مساعد است و آنطور زندگی میکنند که فانتزیهای عوام از نویسنده تخیل میکنند اما درمورد خود من، بزرگترین چالشی که هر روز دارم تکاپویی است که برای رسیدن به لپتاپ و نوشتن انجام میدهم؛ عطشی که هر روز برای رسیدن دارم و تلاشی که برای این کار انجام میدهم. در حالت عادی، هر روز اول صبح که دنیا هنوز خواب است و آخر شب که دنیا از تلاش افتاده را برای خودم بیمه کردهام. من هر روز ساعت 6صبح از خواب بیدار میشوم و شروع به نوشتن میکنم؛ شبها هم همینطور. وقتی از کار برمیگردم، تتمه کارهای روزمره را انجام میدهم و بعد پشت میز کارم مینشینم و مینویسم. من این موضوع را به خیلی از هنرجویانی که با آنها مراوده داشتهام هم گفتهام که اگر نوشتن معشوق شماست و بدون نوشتن احساس پوچی یا پیری میکنید، در مسیر آن قدم بردارید، وگرنه اشتباه قدم برداشتهاید. من گاهی وقتها خودم را مثل آن سرباز جنگ جهانی دوم در یک شهر جنگزده میبینم که معشوقهاش هر روز در ساعتی مقرر، در آن سوی شهر در ایستگاه راهآهن منتظر اوست و او باید زیرآوار بمب و گلوله خودش را به معشوقهاش برساند. دیگر به بمب نمیشود اعتراض کرد، به آوار نمیشود اعتراض کرد، چون اتفاق هرروزهاند و مجالی برای اعتراض نیست. ذات بمب و گلوله باریدن و انفجار است و وضعیت زندگی در این شهر یک عادت شده. فقط باید دوید و از میان این بمبها و آوارها رد شد و یار را ملاقات کرد.