شیخِ شیدا
حمیدرضا محمّدی
سعدی شاعر شور است و عشق. با شیخ مصلحالدین میشود عاشق شد و عاشقی کرد. در سعدیه هم میشود عاشق شد و عشق ورزید. حس مزار و مقبرهاش چنان کششی دارد که بیدرنگ عاشقانههایش در ذهن تداعی میشود. بهویژه اگر این حال، در هوای اردیبهشتی شیراز باشد که دیگر نورعلینور است و البته نخستین روز این ماه که متعلق است به او. او که تصنیف «گلستان»ش را در این روز آغاز کرد که بلبلان بر منابر قضبان از عشق میخوانند.
شیخ شیراز شاعر مهر است و محبت. وداد است و مودت. راه و رسم مهر ورزیدن را میشود با او آموخت. عاشقانههایش در آن زمانه قرن هفتم که مغولان روزگار را بر اهل ایران تلخ و تباه کرده بودند، بسان شکر بود. حال را خوش میکرد خواندنش. وقتی در عشق، طبعآزمایی میکرد، کسی را یارای مقابله با آن همه شیرینسخنی نبود. حتی همین امروز که 700سال از آن دوره گذشته، سعدی برای ما دور نمینماید. گویی شاعری است همعصر و معاصر ما. انگار به زبان مردم امروز سخن میگوید. همهاش ملموس است و محسوس. سر ذوق میآورد هر خستهدلی را.
«خوشا وقت شوریدگان غمش/ وگر زخم بینند وگر مرهمش» را از چهکسی جز یک شوریدهحال میتوان شنید.
یا وقتی «ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بیتو بنشینم/ بهجز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم» را میسراید، چنان سرمست از آن عشق است که لحظهای را بییار، تاب و توانش نیست و برای هر مخاطبی انگیزهزاست.
گویی شعرهایش کلاس درسی است برای دلدادگی. او که حتی فراقش را نیز خوش دارد: «دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را/ تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را».
و البته چنان که در «ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد/ غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد» گفته، آنقدر سرشار از شیفتگی و شیدایی است که حتی از جان میگذرد از برای یار.
و در این دلباختنها، سعدی وقتی قلم بر کاغذ میلغزاند، چونان ماهرانه تصویرگری میکند که گویی از هر طرح و نقشی، دلفریبتر و دلرباتر است؛ «گیسوت عنبرینه گردن تمام بود/ معشوق خوبروی چه محتاج زیورست». شیخ اجل نهایت عشق ورزی است. زبانِ بیانِ هر عاشقی است در همه روزگاران. شاید برای همین هم باشد که خود را و شعرش را به امروز و اکنون رسانده و در عمقِ لحظههای دلبردگیمان جاری و ساری مانده است.