• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
شنبه 27 فروردین 1401
کد مطلب : 158327
+
-

وقتی به آسمان نگاه کردیم

نگاه
وقتی به آسمان نگاه کردیم

میثم قاسمی - روزنامه‌نگار

ماجرای چیدن موی دانش‌آموزان در یک مدرسه، چند روزی است به یکی از موضوعات داغ شبکه‌های اجتماعی بدل شده است. یادم می‌آید کلاس دوم راهنمایی بودم (بله زمان درس‌خواندن من، هنوز مقطع راهنمایی وجود داشت) که یک روز صبح سر صف ایستاده بودیم و ناظم مدرسه هم مشغول سخنرانی بود. جناب ناظم با آن لحن آرام و کشدارش داشت چیزی می‌گفت که ناگهان هواپیماهای جنگی از بالای سر مدرسه رد شدند. روز ارتش بود(۲۹فروردین) و هواپیماهای نظامی، عملیات نمایشی انجام می‌دادند. پسرهایی که تمام دوران کودکی‌شان در جنگ گذشته بود، با شوق تمام به آسمان نگاه کردند و در همان عالم نادانی با انگشت هواپیماها را نشان می‌دادند که این یکی F-14 است و آن یکی که رفت F-4 بود و لابد بحث هم کرده بودند که فانتوم کدام است و... فضای ولوله که در حیاط مدرسه حاکم شد، ناگهان سایه مهیب مدیر از پشت پنجره اتاقش دیده شد. همان مدیر بداخلاق و سختگیری که حتی کادر آموزشی هم وحشتش را داشتند. جناب مدیر از سیستم صوتی‌ای که در دفترش داشت، استفاده کرد و تشری به ما زد. همه ساکت شدند و ناظم به حرف‌هایش ادامه داد تا اینکه یک دقیقه بعد آقای مدیر روی سکوی بلند مقابل صف‌ها ایستاده بود. میکروفون را گرفت، اولی‌ها را فرستاد سر کلاس و گفت که دومی‌ها و سومی‌ها بمانند. می‌دانستیم عقوبتی سخت در انتظارمان است. مدیر، فرمان داد همه بروند روی پنجه‌های دستشان در حالت شنا؛ با شنیدن عدد یک بروند پایین و با عدد2  بیایند بالا. نمی‌خواستیم همان اول صبح لباسمان خاکی شود یا روی زمین درازکش بمانیم و تا مدت‌ها دستمایه شوخی و خنده همکلاسی‌ها شویم؛ اما مدیر از عمد میان یک و2  گفتن‌هایش تأخیر زیادی می‌انداخت. دست‌ها روی آسفالت حیاط، زیر فشار بودند و کم‌کم به لرزش می‌افتادند. اسماعیل(هم نام خانوادگی و هم چهره‌اش را خوب به یاد دارم) یکی از همکلاسی‌هایمان بود که از چند روز قبل، انگشت سبابه دست چپش چرک بدی کرده بود و تورم داشت. نمی‌توانست درست شنا برود یا مکث‌های مدیر را تحمل کند. صدای پای آقای مدیر که نزدیک شد، همه تلاش کردیم بهتر از قبل شنا برویم که ناگهان صدای گرفته‌ای گفت «آآآخ.»تنبیه که تمام شد، با سرهایی افکنده و لباس‌هایی خاکی به کلاس رفتیم. صورت اسماعیل قرمز شده بود و چشم‌هایش اشک داشتند. مدیر با کفش رفته بود روی انگشتش. ما نخندیدیم. 

این خبر را به اشتراک بگذارید